به نام او... نگارم
اورا دوست دارم...
آره، نگارم را میگویم.
کسی که شاید خودش هم نداند چه اندازه با بودنش، دنیایم را رنگی کرده.
چه اندازه منتظر نشستهام، تا شاید یک روز... لحظهای...
درب باز شود، و صدای قدمهایش، آرامش را به دلم بیاورد.
دوست داشتنش مثل نسیمیست که بیخبر میآید، اما تمام وجودت را تازه میکند.
نه قولی دادیم، نه قراری گذاشتیم؛
اما دلم با دلش حرفها دارد،
بیآنکه حتی کلمهای رد و بدل شود.
گاهی فقط دلم میخواهد با او بنشینم، بیهیچ حرفی،
در سکوتی پر از فهم، پر از لبخند،
و بگویم:
«نگارم... بودنِ تو، دلیل لبخندِ من است.»
شاید نداند...
شاید هیچوقت نفهمد که چقدر منتظرش بودم،
که چقدر در دلِ هر لحظه، چشم به راه آمدنش دوختم...
اما اگر بداند،
اگر روزی بداند...
فقط لبخندش برایم کافیست.
کاش میدانست چقدر دوستش دارم...
هر روز صبح، وقتی به محل کار میرسم، همهجا هنوز در سکوت است و فقط او آنجاست...
درب اتاقش نیمهباز است، نور ملایمی از پنجرهاش افتاده روی میز.
با دیدنش، انگار زمان برای لحظهای از حرکت میایستد.
قلبم بیهوا میلرزد، پاهایم میخواهند دور شوند، اما دلم… دلم میخواهد همانجا بمانم، در آستانهی در، در آستانهی بودن با او.
دستی ناپیدا مرا به جلو میکشد و بیاختیار در میزنم.
صدای آرامش، دعوتی است به دنیایی که دوست دارم در آن گم شوم.
چقدر ساده است بودنش، چقدر سخت است گفتن این عشق…
و من، هر صبح، با تمام دلتنگیهای ناگفته، به او لبخند میزنم و میگذرم…
کاش میدانست.
وقتی در را باز میکنم، دلم میلرزد...
باز هم زیباتر از دیروز شده...
چقدر خواستنیتر، چقدر آرامتر، چقدر مهربانتر...
انگار هر روز، خورشید به شوق دیدنش طلوع میکند.
مرا که میبیند، با همان وقار همیشگی، به احترام بلند میشود...
دستهای نازکش را روی سینهاش میگذارد و سلامی که از دل برمیآید، نثارم میکند.
صدایش، مثل نغمهای آرامشبخش در جانم میپیچد...
و من، در آن لحظه، نه همکارم، نه رهگذر یک صبح معمولی...
من، عاشقیام که با یک "سلام"، تمام جهان را در مقابلش از یاد میبرد.
کاش میتوانستم بگویم…
که هر بار دیدنت، جان تازهای به روحم میدمد
و تو، دلیلِ زیباتر شدنِ روزهای منی...
به او تعارف میکنم که بنشیند، لبخندی آرام روی لبم نشسته…
با همان احترام همیشگیاش، با نگاهی نرم و صدایی آرام، مرا هم دعوت به نشستن میکند.
و حالا… روبهرویش نشستهام.
اتاق پر شده از سکوتی شیرین؛
نه سکوت سرد و غریبه، بلکه از همانهایی که میان دلهای نزدیک جاریست.
او، باوقار، سرش را پایین انداخته و نگاهش خیره به صفحهی کامپیوتر است.
انگار درگیر کار است… اما من… من درگیر او شدهام.
هر از گاهی، بیاختیار نگاهی دزدکی به صورتش میاندازم…
چشمانش، ابروهایش، آن فرم آرام لبهایش…
همهچیز در او شبیه شعر است، شعری که فقط من معنایش را میفهمم.
دلم میخواهد چیزی بگویم…
حتی یک جملهی ساده، که این سکوت را بشکند…
اما از ترس لرزش صدا، از ترس اینکه دل فاش شود، خاموش میمانم.
تنها نگاهم، قصههاییست که هیچ زبانی توان گفتنش را ندارد.
و در دل، بیصدا تکرار میکنم:
"کاش بدانی… که حتی همین سکوت کنارت، برایم از هزار گفتوگو شیرینتر است."
ناخودآگاه، حرفی از دلم میگذرد و بیهوا بر زبانم مینشیند.
از او میپرسم:
"چرا اینقدر زود میآیی سر کار؟ مگه خسته نیستی؟ مگه بدن و دلِ آدم، استراحت نمیخواد؟"
صدایم آرام است، پر از احتیاط… اما نمیتواند احساسم را پنهان کند.
او میفهمد.
از لحن صدایم، از مکثی که قبل از پرسش داشتم، از لرزشی که در نگاه من پنهان شده…
میفهمد که نگرانش هستم.
نه فقط بهخاطر خستگیاش،
بلکه نگران قلبیام که پشت آن لبخند ساده، پشت آن نگاه آرام، شاید هزار درد ناگفته پنهان کرده…
او، با لبخند ملایمی، نگاهم میکند…
همیشه همین است. لبخند میزند، تا چیزی نگویم، تا چیزی نپرسم…
نمیخواهد بپذیرد، نه نگرانیم را، نه خستگی خودش را.
و من… من در دلم، هزار بار صدایش میزنم.
میخواهم بگویم که وقتی تو را اینطور خسته میبینم، چیزی در من فرو میریزد.
دلم میخواهد کنارت باشم، برایت قهوهای بریزم، دستت را بگیرم و بگویم: "بس کن… کمی هم برای خودت زندگی کن."
اما فقط نگاهش میکنم…
فقط همان نگاهی که پر است از حرفهایی که هرگز گفته نخواهند شد.
من همیشه برایش نگرانم…
نه از روی دلسوزی، بلکه از روی عشق…
عشقی که بیصدا در من ریشه دوانده
و حالا، هر صبح، وقتی چهرهاش را پشت میز سادهی کار میبینم، میفهمم که آدم چطور میتواند با نگاه کسی زندگی کند، و با غم پنهانش، آهسته بمیرد.
کاش میفهمید...
که زود آمدنش، کار زیادش، آن لبخند بیدلیل و خیره شدن طولانیاش به مانیتور، همهشان برای من نشانهاند.
نشانههایی از دلی که خستهست…
و من…
من فقط دلم میخواهد تکیهگاهش باشم.
دلم میخواهد اگر خستگی هست، در آغوش من آرام بگیرد.
اگر حرفی هست، میان واژههای من بیدغدغه رها شود.
کاش میدانست…
که دوست داشتنش برایم فقط یک حس نیست…
یک مسئولیت است.
مثل نفس کشیدن، مثل زنده بودن، مثل دعا برای آرامش کسی که تمام آرامشت شده...
"تو از دل من خبر نداری..."
همین را میگوید.
با صدایی آرام، کمی گرفته، اما محکم…
نه از آن حرفهایی که آدم بیهدف میزند؛
نه، این جمله از جایی عمیق در جانش بیرون آمده… از زخمی قدیمی، از دلی که سالهاست حرفهایش را قورت میدهد.
چشمانم به چهرهاش خیره مانده.
انگار زمان برای لحظهای ایستاده.
دلم میخواهد چیزی بگویم، چیزی برای تسکین، برای نزدیکی…
اما "تو از دل من خبر نداری" جملهای نیست که جواب بخواهد،
این جمله، یک در است؛
دری که اگر باز شود، شاید از میانش درد بیرون بزند، شاید بغض، شاید خاطره…
لبخندی محو روی لبش است، از همانهایی که آدم برای پنهان کردن گریه میزند.
و من... ساکت ماندهام.
نه چون چیزی نمیدانم، بلکه چون دوست دارم بفهمم.
نه برای کنجکاوی، برای دل...
دلم میخواهد بداند، اگرچه من از دلش خبر ندارم،
اما دلِ من همیشه درگیر دلِ اوست...
آهسته میگویم:
"شاید ندونم دقیقاً تو دلت چی میگذره…
ولی هر روز، وقتی بهت نگاه میکنم،
میتونم اون خستگی رو، اون بغض پنهان، اون سکوت سنگین رو حس کنم…
تو سکوتت، حرف داره.
تو لبخندت، دلتنگی هست.
و تو چشمات، یه جایی انگار دنبال آرامش میگرده."
نگاهش را ازم میدزدد.
با دست، برگهای را روی میز مرتب میکند، مثل همیشه وقتی که نمیخواهد کسی بغضش را ببیند.
اما من دیدهام…
سالهاست در نگاهش، سطر به سطر، دردهای نگفتهاش را خواندهام.
و کاش میدانست…
که اگر از دلش خبر ندارم،
از نبض نگاهش باخبرم.
از هر باری که بیهوا آستینش را پایین میکشد…
از هر باری که ساعتش را نگاه میکند بیدلیل…
از هر بار سکوتی که با "خوبم" تمام میشود…
میخواهم دستش را بگیرم،
نه با جسارت، با اطمینان…
و بگویم:
"دلت اگر سنگین است، اگر بیقرار است، اگر خستهست…
بگذار بخشیاش را با دل من قسمت کنی.
من بلد نیستم همه دردتو پاک کنم…
اما میتونم کنارت باشم، همونجوری که آرومت کنه."
و در دلم با خودم تکرار میکنم:
دلش را بلد نیستم بخوانم،
اما بلد شدهام دوستش داشته باشم،
با تمام ندانستنهایم...
چند لحظه، فقط سکوت.
نه از آن سکوتهای سرد و سنگین،
بلکه سکوتی که مثل یک پل، میان دو دلِ خسته ساخته شده…
او، بیآنکه نگاهم کند، نفس عمیقی میکشد.
صدایش آرام است، اما هر کلمهاش سنگینیِ سالها ناگفته را دارد:
"میدونی… آدم وقتی زیاد درد بکشه، کمکم یاد میگیره نخواد چیزی رو توضیح بده…
نه به خاطر اینکه مهم نیست…
به خاطر اینکه خستهست.
از توضیح دادن، از فهمیده نشدن، از اینکه فقط سر تکون بدن و بگن: خب، بگذره."
سرش پایین است. انگشتانش بیهدف روی لبهی میز حرکت میکنند.
و من… فقط نگاهش میکنم. نه برای قضاوت، فقط برای درک.
ادامه میدهد:
"همیشه فکر میکردم قوی بودن یعنی بیصدا بودن.
یعنی هر چی میاد، تو دل خودت نگه داری،
ولی یه جایی، حتی قویترین آدما هم کم میارن…
فقط بلد شدن پنهانش کنن بهتر از بقیه."
چشمهایش را لحظهای میبندد. انگار چیزی از ذهنش رد میشود… شاید خاطرهای، شاید کسی.
و من، قلبم آرام نمیزند.
نه از ترس، از شوق…
شوقِ اینکه بالاخره، خودش را میان کلماتش کمی به من سپرده.
آرام، بیآنکه صدا بلندی داشته باشد، میگویم:
"من اینجام…
نه فقط برای شنیدن،
برای موندن،
برای اینکه اگر روزی خواستی بریزی بیرون، یکی باشه که بریزه تو قلبش، نه تو خاک…"
نگاهش به من میافتد.
برای اولین بار در این مکالمه، نگاهش دقیق و مستقیم است.
نه خجالتی، نه بیتفاوت…
نگاهی که فقط یک جمله دارد: "دارم امتحانت میکنم… میمونی یا نه؟"
و من با تمام وجودم، بیصدا جوابش را دادهام.
در آن لحظه، فقط با بودنم، با سکوتم، با اشتیاقی که تو چشمهام هست…
بهش فهموندم که
"من میمونم… حتی اگه هیچوقت نگفتی که درد دلت چی بود."
"نگارم، دردت به جونم..."
با صدایی آروم، اما محکم، این جمله رو میگم.
نه فقط برای دلداری، نه برای دلدادگی...
برای اینکه بفهمه،
که من اینجام...
نه کنار یه میز کار، بلکه کنار یه دل خستهای که دلم میخواد آرومش کنم.
"من نشستم اینجا... اصلاً زود اومدم، فقط که با تو حرف بزنم.
میدونی؟
تو برام یه آدم معمولی نیستی، یه همکار ساده هم نیستی...
تو یه تکیهگاه نادیدهای.
یه آرامشی که هر روز، از پشت اون در نیمهباز، منو به خودش میکشونه."
نگاهش هنوز توی چشمهامه.
اینبار خسته نیست... کنجکاوه.
انگار برای اولین بار، داره باور میکنه که یکی واقعاً براش مهمه... نه از روی دلسوزی، از روی عشق.
"تو برام بگو… نه برای اینکه راحت شی، برای اینکه من بدونم، خودم بشنوم...
بگو، تا من بشم گوشِ امنِ دلت.
تا وقتی دلت گرفت، بدونی یکی هست که نه فرار میکنه، نه قضاوت، فقط میمونه."
لبخندی محو روی لبش مینشیند.
یه لبخند خسته، ولی واقعی.
"بیخیال اون نقابِ قوی بودنت شو...
بیا باهم بخندیم، باهم گریه کنیم.
نترس... اگه اشکهاتو ببینم، بیشتر دوستت میدارم، نه کمتر."
او سرش را پایین میاندازد... دستش روی میز مشت شده...
نه از عصبانیت، از تردید.
دلش پُره، ولی هنوز با خودش درگیره.
و من صبورانه ادامه میدم:
"همه زندگی جنگ نیست، بعضی وقتا باید بذاری یکی بیاد، کنارت بشینه،
دستتو بگیره، بگه: خستهای؟ خب باش... من اینجام."
او سرش را کمی بلند میکند،
چشمانش پر از حرفهای نگفته، پر از اشکهای قورتداده...
و برای اولین بار، فقط میپرسه:
"اگه بدونی همهی زخمای دلم از اعتماد کردن بوده چی؟"
و من آروم جواب میدم:
"باشه... ولی بذار یه بار دیگه امتحانش کنی،
اینبار با کسی که فقط دلش، خالصاً پای تو نشسته..."
"من قربون دلت برم...
همون دلی که بخاطر اعتماد، هزار بار شکست.
همون دلی که صدای تکهتکه شدنش، هنوز توی گوشمه..."
نمیدونی شنیدن اون حرفت چی به دلم کرد.
که گفتی از اعتماد شکستی...
من حس کردم انگار یه مشت خورد به قلبم.
دلی که برای اعتماد ساخته شده بود، حالا از همونجا ضربه خورده.
اما من اینجام...
نه برای تماشا، برای ترمیم.
قربون اون دلی برم که زخمشو قایم کرده پشت لبخند…
دلی که یاد گرفته وقتی میسوزه، صداش درنیاد.
بلند میگم:
"بیا…
همهی دارایی من خودتی.
همین که تویی، با همون دلی که شکسته، با همون قلبی که زخمه…
با همین تکههای ریز ریز، بیا."
"با هم جمعشون میکنیم، تکهتکههای دلتو…
هر چی افتاده گوشهی خاطرههات،
هر چی خاک خورده،
هر چی بهخاطر آدمای اشتباهی شکسته،
هر چی ازش خجالت میکشی…
همهشو بیار."
"من قول نمیدم معجزه کنم…
قول نمیدم همهش مثل اول بشه…
ولی قول میدم یه جایی توی دلِ من همیشه برای تکههای دل تو هست.
کنار هم میچینیمش.
مثل پازل، با صبر، با اشک، با خنده…
هر تکه رو با عشق، نه با عجله.
با دستهام، نه با حرف.
با دلم، نه با ترحم."
میخندم، آروم…
و میگم:
"و اگه یه روزی بین تکهها گم شدی،
بدون… من همهشو از حفظم.
چون من اون کسیام که دلتو بلد شده،
حتی وقتی خودت فراموشش کردی."
بعد از حرفهام، سکوت میکنه.
هیچی نمیگه…
نه لبخند، نه اشک، نه حتی یه کلمه.
ولی نگاهش...
اون نگاه، دیگه ترس نداره.
دیگه مثل قبل فرار نمیکنه، پشت پلکهاش قایم نمیشه.
ثابت نگاهم میکنه،
و توی اون نگاه، یه چیزی هست که تا حالا ندیده بودم.
یه پذیرشِ خاموش.
یه آرامش کوچیک، اما عمیق…
انگار دلش برای لحظهای آروم گرفته، حتی اگر هنوز نگفته باشه.
و این یعنی شروع.
یعنی اولین آجر از دیواری که دورت کشیده، داره برداشته میشه.
نه با زور، نه با اصرار،
با عشق…
با بودن، با صبر.
او سکوت میکنه، اما نفسش عمیقتره.
انگار هوا رو راحتتر میکشه.
انگار حضور من، دیگه سنگینش نمیکنه،
بلکه سبکش کرده.
و من هم سکوت میکنم.
چون این لحظه، لحظهی گفتن نیست.
لحظهی بودن و حس کردنه.
لحظهی احترام گذاشتن به دلی که داره تصمیم میگیره اعتماد کنه…
آروم ازش چشم برمیدارم،
تا بدونه که حتی سکوتش هم برای من مقدسه.
که لازم نیست همیشه حرف بزنه تا دوستش بدارم…
همین که نشسته، همین که نگاه میکنه، همین که نرفته…
برای من کافیه.
و توی دلم آروم میگم:
"این سکوت، یه بلهست…
بلهای که داره میگه: بمون، تو رو باور کردم."