...بعضی وقت ها...

این که آدم یک جَهان تنهاست بعضی وقت‌ها
قصه‌ای غَمگین ولی زیباست بعضی وقت‌ها
هر چه با لبخند پِنهان می کنی اندوه را
ماه پشت اَبر هم پیداست بعضی وقت ها
خنده شیرین گُل یا گریه تلخ گُلاب
مرگ بیش از زندگی با ماست بعضی وقت ها
برگی از سر شاخه ای افتاد و چیزی کم نشد
زندگی این قدر بی معناست بعضی وقت ها
فرض کن سَنجاقکی بر آب، گاهی هم نشست
یا برای پَر زدن برخاست بعضی وقت ها
قدر شادی‌ها و غَم‌ها را بدان، این لحظه‌ها
آخرین غم‌ها و شادی‌هاست بعضی وقت‌ها
گرچه تنهایی ندارد چاره ای، شادم که اشک
قدری از دلتنگی من کاست بعضی وقت ها...

#فاضل_نظری

پست موقت #شَش

الان که باز سر زدم اینجا دلم نیومد که نگم :

ببین وااااقعاااا دهنت سرویس چی به سر من آوردی😂

واقعا خدا ازت نگذره😂

نباید جنگید

پای کسی هم ماندن قاعده و قانون دارد.
نمیشود که کسی پای شما بماند و شما هر طور که دوست دارید رفتار کنید!
نمیشود کسی به پای شما بماند و شما حتی قدمی هم برندارید!
پای کسی ماندن باید دو طرفه باشد
به پایت می‌ماند تا برایش بجنگی
پای کسی ماندن تلاش دو طرفه می‌خواهد.

همیشه جنگیدن خوب نیست.
برای آدم‌های قدر نشناس نباید جنگید.
برای به دست آوردن دلی که باهات نیست نباید جنگید.
برای دوست داشته شدن نباید جنگید.
برای درست کردن چیزی که می‌دونی درست نمی‌شه نباید جنگید.
برای برگردوندن صمیمیت از دست رفته وقتی تو مقصر نیستی نباید‌ جنگید.
برای اثبات چیزی که مشخصه نباید جنگید.
برای کسی که برات نمی‌جنگه نباید جنگید.

دلداده

وقتی از نگارم می‌پرسم چرا دل به هم دادیم، به خودمان نگاه می‌کنم و جواب را در عمق قلب‌هامان پیدا می‌کنم؛ هر دو قلبمان برای یک آقا می‌تپد… برای آقایمان، برای حسین.
محرم که می‌رسد، ما دیگر خودمان نیستیم. من در تب و تاب پوشیدن پیراهن و کت و شلوار مشکی، او در شوق آماده کردن چادر و مانتوی مشکی‌اش. هر دو با بغضی مقدس، با شوری از جنس عشق و دلدادگی، بی‌قرار می‌شویم برای روضه‌ای که قرار است در آن علم برافراشته شود و دوباره یاد غربتش تازه گردد.
نگارم… تو را به خاطر چشم‌هایت دوست ندارم، به خاطر صدایت یا خنده‌هایت هم نه… تو را دوست دارم چون دل تو هم مثل دل من، کعبه‌اش را در خیمه‌های حسین پیدا کرده. چون وقتی طبل عزا به صدا درمی‌آید، نگاه تو هم مثل نگاه من به سمت حرم می‌چرخد. این همان عشقی است که دنیا نمی‌فهمد؛ عشقی که از دل محرم شروع شد و هر سال با اشک و نوای روضه پررنگ‌تر می‌شود.
بگذار همه دنیا ندانند ما چرا اینقدر سیاه‌پوشی را دوست داریم؛ ما می‌دانیم… ما می‌دانیم این لباس‌ها، این اشک‌ها، این سینه‌زدن‌ها نشانه‌ی دلدادگی ما به کسی است که هرگز تنهاتر از او در این دنیا نبود. و من، تا آخرین نفس، تو را به خاطر این عشق مشترکمان دوست خواهم داشت.

امشب، شب اول محرم است… شبی که دل‌ها رنگ غم می‌گیرند و بغض‌ها بی‌اجازه می‌شکنند. من و تو، نگارم، با قلب‌هایی که برای یک آقا می‌تپد، تصمیم گرفتیم راهی مجلس روضه شویم؛ جایی که عاشقی و دلدادگی را از نو یاد می‌گیریم، جایی که اشک‌ها زبان دل می‌شوند.
امشب می‌خواهیم کنار هم بنشینیم در صف عاشقان، گوش بسپاریم به روضه، به غربت و مظلومیت مولایمان، و هر قطره اشکمان را نذر دل بی‌قرارمان کنیم. می‌رویم تا دل‌های خسته‌مان را بتکانیم، غم از دل بزداییم و آرام بگیریم در سایه نام حسین.
نگارم… چه دلنشین است که در اولین شب عزا، دست در دست تو، با لب‌های تشنه‌ی نام حسین، قدم به مجلس روضه می‌گذارم؛ جایی که عشق ما پاک‌تر می‌شود، عمیق‌تر می‌شود، الهی‌تر می‌شود. امشب، شب شکفتن دوباره عشقمان است در داغی کهنه که هر سال تازه‌تر می‌شود.
بگذار همه دنیا نداند ما چرا امشب این‌طور دل‌باخته‌ایم… ما می‌دانیم: ما امشب دل‌سپرده‌ایم به عشقی که از خاک کربلا تا ابد در دل‌ها زنده می‌ماند. و من، نگارم، به عشق تو و به عشق حسین، تا آخرین لحظه دلداده می‌مانم…

به روضه که می‌رسیم، صدای مداح که از حضرت علی‌اصغر می‌خواند، انگار زمان از حرکت می‌ایستد… نام این شش‌ماهه که می‌آید، دل‌ها از هم می‌پاشد، نفس‌ها به شماره می‌افتد. من و تو، نگارم، بی‌اختیار در میان هق‌هق روضه، دست‌های هم را محکم‌تر می‌گیریم و اشک‌هامان را به هم هدیه می‌کنیم.
نگارم… تو را نگاه می‌کنم که اشک‌هایت آرام و داغ از گوشه چشم‌هایت می‌لغزد، و من، در همان لحظه، دوباره عاشقت می‌شوم؛ عاشق دل نازکت، عاشق مهربانی‌ات که حتی در اوج غم خودت، دلواپس دل‌های دیگرانی… دل‌هایی که سال‌هاست به انتظار شنیدن صدای خنده نوزادی نشسته‌اند.
امشب، میان اشک‌ها و زمزمه‌ها، من و تو دل به دامان همین شش‌ماهه می‌سپاریم… از او می‌خواهیم برای آن‌هایی که خانه‌شان خالی از صدای کودکانه است، از خدا بخواهد معجزه‌ای نازل کند. نگارم… چه حس قشنگی است وقتی می‌فهمم عشق من و تو فقط برای ما دو نفر نیست؛ وقتی عشقمان بال می‌گیرد، پرواز می‌کند و آغوشش را به روی دردهای بقیه هم باز می‌کند.
امشب در روضه حضرت علی‌اصغر، من بیشتر از همیشه به تو دل می‌دهم… به اشک‌هایت، به قلب بزرگی که داری… به عشقی که در مجلس حسین، پاک و بی‌ریا، شبیه پرچم‌های سیاه عزاداری‌اش در باد به اهتزاز درمی‌آید… و چه عاشقانه است که در روضه‌اش، با هم دعا کنیم و با هر «یا حسین» دل‌هامان را به هم گره بزنیم…

نگارم… حالا که روضه تمام شده و چای روضه دل‌هامان را گرم کرده، وقتش رسیده بنشینیم کنار هم، سر سفره‌ای که به نام حسین گسترده شده… سفره‌ای که هر لقمه‌اش برکت و هر دانه‌اش عشق است.
می‌نشینیم روی فرش‌های قدیمی حسینیه، کنار صدای صلوات و عطر اسپند و نگاه‌های پر از اشک و امید. دست‌هایمان را دراز می‌کنیم و از غذای نذری که به عشق مولایمان پخته شده، لقمه‌ای برمی‌داریم. هر قاشق از این شام، پر از بوی مهربانی، پر از طعم دلدادگی است… انگار خود امام به سفره‌مان نگاه می‌کند.
نگارم… چقدر عاشقانه است که کنار تو، از نذری حسین بخورم؛ در سکوتی که فقط گاهی با نگاه‌های پر از مهرمان می‌شکند. هر بار که نگاهت می‌کنم، انگار این شام ساده و بی‌ریا، دل‌هامان را محکم‌تر از قبل به هم می‌دوزد. هر لقمه‌ای که به دهان می‌گذاری، برای من تصویری از عشق است؛ عشقی که در این سفره نذری، پاک و زلال مثل اشک روضه جاری است.
خدایا… این سفره را برایمان همیشه پهن نگه دار. این عشق را هر سال در محرممان تازه‌تر کن. و من، نگارم… تا همیشه کنار تو، سر سفره حسین، عاشق‌ترین عاشق دنیا می‌مانم…

نگارم… شام که تمام می‌شود، دل‌هامان آرام‌تر از قبل شده و نگاه‌هامان پر از شوق… حالا از غذای نذری کمی برمی‌داریم تا به خانه ببریم؛ تبرکی که عطر روضه و گرمای عشق حسین را با خودش دارد.
با دستانی که هنوز از اشک‌های روضه خیس است، ظرف کوچک نذری را می‌گیریم. نگاهت به ظرف و لبخندت به من، تمام خستگی دنیا را از تنم بیرون می‌کند. در دل هر لقمه‌ای که با خودمان به خانه می‌بریم، عشقی است که امشب دوباره در روضه شعله‌ور شد. عشقی که با هر بوی برنج و خورش، یادمان می‌آورد ما دل‌داده حسینیم.
نگارم… چه حس عاشقانه‌ای است وقتی این تبرکی را با هم به خانه می‌آوریم، وقتی می‌دانیم هر لقمه‌ای از این غذا، دعایی است برای روزهای سخت، نوری است برای شب‌های تار… و وقتی در خانه‌مان از این غذا می‌خوریم، انگار روضه هنوز در قلبمان ادامه دارد و صدای «یا حسین» از دیوارهای خانه‌مان هم به گوش می‌رسد.
الهی این تبرک، زندگی‌مان را تا ابد بوی حسین بدهد… و من، تو را به خاطر همین دل پاکت که عاشقانه برای هر ذره از این سفره حرمت قائل است، بیشتر از همیشه دوست دارم…

نگارم… بعد از آن لحظه‌های پر از شور و اشک در روضه و کنار سفره نذری، بخشی از آن غذا را نگه می‌داریم؛ نه برای خوردن ساده، بلکه برای فریض کردن زندگی‌مان. هر از گاهی که دلمان بی‌تاب می‌شود، کمی از آن نذری را برمی‌داریم و در غذای روزانه‌مان می‌ریزیم؛ گویی هر ذره‌اش با برکت و شفای حسین عجین شده است.
این نذری برای ما نه تنها غذا، که قطره‌ای از رحمت و امید است؛ آغوشی گرم که هر بار به آن پناه می‌بریم، دل‌های زخمی‌مان را مرهم می‌گذارد. نگارم… چه زیباست که این سنت را با هم داریم، که هر لقمه‌اش یادآور عشق پاک و بی‌پایانمان به حسین است و نیرویی که در سختی‌ها به ما می‌بخشد.
وقتی در کنار تو این برکت را در زندگی‌مان جاری می‌کنم، بیشتر عاشقت می‌شوم؛ چون می‌دانم که دل تو هم به همین پاکی و صفا است، دل تو هم همراهم است در هر دعای شبانه و هر قدمی که برای بهتر شدن برمی‌داریم.
این نذری، تنها غذا نیست… بخشی از داستان عاشقی ماست؛ داستانی که با هر خورش به آن جان می‌بخشیم و با هر دعا به آن زندگی…

وقتی به خانه می‌رسیم، خستگی از تنم می‌پرد اما دلم پر از شور و عشق است. روی تخت دراز می‌کشم و تو را صدا می‌زنم: نگارم، بیا، سرت را بگذار روی قلبم، قلبی که برای حسین می‌تپد، قلبی که امشب با عشق او زنده شده است.
بگذار همین حالا، در این لحظه‌ی ناب، عهدی تازه ببندیم؛ عهدی که تا نفس در سینه داریم، تا وقتی که روزگار دست از سرمان برندارد، عاشق حسین بمانیم. عاشقی که نه فقط در کلمات، بلکه در هر تپش قلب‌مان جاری باشد.
امشب، ما دو عاشق در کنار هم، با دلی پر از شور و اشتیاق، پیمان می‌بندیم که هر لحظه‌ی زندگی‌مان را وقف یاد و راه او کنیم؛ که هیچ‌گاه فراموش نکنیم خون مظلومش، اشک‌های بی‌صدا و دلی که شکست، ما را به چه عشقی دعوت کرده است.
نگارم… بیا در این لحظه، تمام دنیایمان را در نگاه هم خلاصه کنیم؛ بیا عاشقانه‌تر از همیشه، با قلب‌هایی که به یاد حسین می‌تپند، زندگی کنیم و بمانیم، همیشه عاشق و دلداده‌ی آن نام مقدس.

و حالا… بعد از آن همه اشک و دعا، بعد از عهدی که بستیم تا همیشه عاشق حسین بمانیم، وقتش رسیده برای آرام‌ترین لحظه‌ی دنیا: یک بوسه… بوسه‌ای که مزه‌ی عشق و عطر روضه دارد، بوسه‌ای که دلمان را دوباره به هم گره می‌زند.
نگارم… می‌خواهم تو را در آغوش بگیرم، محکم، درست مثل دل‌هامان که امشب به هم چسبیدند. سرت را به سینه‌ام بچسبان و بگذار گرمای قلبم که پر از نام حسین است، تو را در خودش حل کند.
آرام در گوشت زمزمه می‌کنم: «شب بخیر عشق من… شب بخیر ای دلداده‌ی حسین…» و با تمام وجود دعا می‌کنم همین لحظه و همین حال، تا ابد در زندگی‌مان تکرار شود؛ تا هر شب‌مان عطر روضه و عشق را داشته باشد و هر صبح‌مان با یاد حسین طلوع کند.

به سمت عشق رفتی

به سمت عشق رفتی از غم نان سر درآوردی

زدی دل را به دریا، از بیابان سر درآوردی

تو میشد جنگلی انبوه باشی از خودت اما

قناعت کردی و از خاک گلدان سر درآوردی

...........................................

یادت هست روزی که دل به عشق زدیم؟ خواستیم دست در دست هم تا دورترین ستاره‌ها برویم؛ تو چشم در چشم من گفتی هیچ‌چیز نمی‌تواند ما را از هم جدا کند. اما دنیا قصه‌اش با ما جور دیگری بود…
رفتی به سمت عشق، اما غم نان و هجوم روزمرگی‌ها راهت را برید. جسارت کردی، دل به دریا زدی، اما انگار در بیابانی از تنهایی و بی‌پناهی سر درآوردی.
می‌توانستی مثل جنگلی سرسبز و بی‌پایان قد بکشی، خودت را تا بی‌نهایت معنا ببخشی؛ اما قناعت کردی، سکوت کردی و ریشه‌هایت را در خاکی محدود و کوچک دواندی، خاکی که هیچ‌کس جز من قدرش را نمی‌دانست…
اما جان دل،
بدان در چشم من تو همان جنگلی، حتی اگر در نگاه دنیا در گلدانی کوچک باشی.
بدان که هنوز وقتی به تو فکر می‌کنم، قلبم از شوق می‌لرزد، نفسم در سینه حبس می‌شود.
برای من تو همان معجزه‌ای هستی که از دل خاک گلدان سر درآورد و به جای گل، عشق رویاند.
برای من، تو همان عشقی هستی که هر صبح با طلوع خورشید دلم را روشن می‌کند، حتی اگر هزار سایه سنگین روی شانه‌هایت باشد.
عشق من،
من به قناعت تو، به صبر تو، به شجاعتی که در دل شکستگی‌ها پنهان کردی، ایمان دارم.
و اگر نتوانستم دنیا را برایت تغییر دهم، قول می‌دهم دستت را بگیرم و هر ثانیه از این زندگی را برایت به بهشت عشق تبدیل کنم…
چون تو برای من همه چیز هستی… همه چیز…

خداحافظ نگارم

سلام به تو،
به تو که نمی‌دانی این دل چقدر اسیر توست،
به تو که حتی خبر نداری کسی این‌جا،
در میان شب‌های پر از بغض و تنهایی،
هر ثانیه با فکر تو نفس می‌کشد و
هر تپش قلبش، فقط نام تو را زمزمه می‌کند.
دوستت دارم…
دوستت دارم با چشمانی که از دیشب تا حالا
حتی یک لحظه آرام نبوده‌اند
و اشک‌های بی‌امان‌شان
شاهد عشقی‌اند که هر لحظه دارد
این قلب خسته را می‌سوزاند.
دوستت دارم با بغضی که هر شب
مثل مهمانی ناخوانده در گلوی من می‌نشیند
و قلبی که هر بار صدای تو را در ذهنم می‌شنود
دردی تازه می‌گیرد.
دوستت دارم با جانی که
از این همه دلتنگی و درد،
انگار لحظه‌به‌لحظه آب می‌شود
اما هنوز به امید روزی که تو بفهمی
که چه عشقی برایت در این دل بود،
زنده مانده است.
دوستت دارم حتی وقتی کلمه‌ای گفتی
که مثل تیری زهرآلود
به قلبم نشست و
هنوز رد آن تیر
در همه وجودم درد می‌کند…
دوستت دارم با عشقی که
غرورم را پایش ریختم
آرامشم را به پایش دادم
و فقط خواستم تو باشی و بمانی.
دوستت دارم…
و می‌دانم شاید هیچ‌وقت نفهمی
شاید هیچ‌وقت این کلمات را نخوانی
اما من هر شب در سکوت
با چشم‌های خیسم
با دست‌های سردم
با قلبی که برایت می‌تپد
این عشق را در گوش شب می‌گویم
تا بادها آن را به گوش تو برسانند.
دوستت دارم
تا وقتی این دنیا نفس می‌کشد
تا وقتی قلبم در سینه می‌زند
و اگر روزی این قلب بایستد
بدان که آخرین ضربانش هم
با نام تو بود…
با عشقی که هرگز کم نمی‌شود
حتی اگر روزی دیگر نباشم…
از: دل عاشق من
به: تو که همه دنیای منی…

نگارم…
امشب آمده‌ام
با دلی که هزاربار
نامت را در سکوت صدا زده
تا بگویم خداحافظ…
آمده‌ام
تا بگویم
دوستت داشتم
با عشقی که از قلبم سرریز می‌شد
اما تو
مرا چون خطی کمرنگ
بر صفحه نگاهت دیدی
و من
فهمیدم که برای آرامشت
باید از کنارت رد شوم…
نگارم…
عشق من قصه‌ای بود
که فقط من برایت نوشتم
هر کلمه‌اش
با اشک و لبخند
با امید و دلتنگی
اما تو
حتی یک خطش را نخواندی…
پس بگذار
این قصه نیمه‌تمام بماند
بگذار من
با بغضی که به ستاره‌ها سپردم
از کنارت بگذرم
تا تو
آرام باشی
بی‌هیاهوی عشقی
که برایت زیادی بود…
نگارم…
اگر روزی در کوچه‌ای
در هوایی آشنا
عطر این عشق را حس کردی
بدان
من بودم
که از دور دعا کردم خوشبخت باشی…
خداحافظ…
خداحافظ ای الهام شعرهای شبانه‌ام
خداحافظ ای رویای دست‌نیافتنی
خداحافظ…
که در قلبم تا ابد دوستت خواهم داشت
بی‌آنکه مزاحم آرامشت شوم…

نگارم…
می‌نویسم، این‌بار نه برای ابراز عشق،
بلکه برای آخرین وداع،
برای خداحافظی‌ای که هرگز نمی‌خواستم،
اما چاره‌ای نیست.
نگارم…
دوستت داشتم
با عشقی که از تمام وجودم ریشه می‌گرفت
با قلبی که هر شب، با نامت می‌تپید
با چشمانی که با فکر تو خوابشان می‌برد
اما تو…
مرا هیچ‌وقت ندیدی
عشقم را هیچ‌وقت جدی نگرفتی
و احساسم را
مثل خطی کمرنگ در صفحه زندگیت
به‌سادگی رد کردی…
نگارم…
با تمام عشقی که در دل داشتم
فهمیدم تنها چیزی که می‌خواهم
خوشبختی و آرامش توست
و اگر حضور من
حتی به اندازه یک سایه
باعث آشفتگی‌ات می‌شود
پس می‌گذارم این دل عاشق
بی‌صدا از کنارت رد شود
و از دور
برای لبخندت دعا کند.
نگارم…
تو معنای هر چیزی بودی که از عشق می‌دانستم
اما می‌دانم وقتی من را نمی‌خواهی
اصرار من فقط زخمی عمیق‌تر برای هردوی‌مان خواهد بود
پس این عشق را در قلبم نگه می‌دارم
اما خودم را از دنیای تو بیرون می‌کشم تا تو در آرامش
بی‌دغدغه
آزادانه زندگی کنی.
نگارم…
نمی‌دانم روزی خواهی فهمید که چه قلبی برای تو می‌سوخت و چه جانی به پای دوست داشتنت ریخته شد، اما مهم نیست… چون عشق واقعی یادگاری نمی‌خواهد فقط می‌خواهد معشوقش آرام باشد و تو آرام باشی…
پس خداحافظ، ای دلیل تپش‌های عاشقانه‌ام، خداحافظ، ای بهانه لبخندها و اشک‌هایم، خداحافظ، که دیگر هیچ‌گاه مزاحم آرامشت نخواهم شد اما همیشه از دور دوستت خواهم داشت…
با عشقی که خاموش نمی‌شود
حتی در دورترین فاصله‌ها…
خداحافظ نگارم…

تا پاپان جهان

دوستت دارم…
با قلبی که هر شب
در تنهایی،
بی‌صدا
نامت را صدا می‌زند
و از درد نبودنت
می‌شکند…
دوستت دارم
با چشمانی که
تمام شب تا سحر
بیدارند
و به سقف خیره‌اند
شاید ستاره‌ای
خبر از تو بیاورد…
دوستت دارم
با بغضی که
می‌خواهم فرو ببرم
اما می‌ماند
در گلویی که
از عشق به تو
سوخته است…
دوستت دارم
با روحی که
هر روز، هر لحظه
در خیال تو
قدم می‌زند
دستت را می‌گیرد
اما در واقعیت
هیچ‌کس نیست…
دوستت دارم
با جانی که
از درد نبودن تو
هر ثانیه
کمی از خودش را جا می‌گذارد
و باز ادامه می‌دهد
فقط به امیدی
کوچک از نگاهت…
دوستت دارم
حتی وقتی حرفی زدی
که قلبم
مثل شیشه شکست
و هر تکه‌اش
نام تو را تکرار می‌کند…
دوستت دارم
با عشقی که
نه می‌خواهم خاموشش کنم
نه می‌توانم
چون این عشق
نفس من است
و اگر روزی
نباشد
من هم
نخواهم بود…
دوستت دارم
تا وقتی این جهان
چرخی بزند
و ستاره‌ها
در آسمان بدرخشند
و حتی اگر
زمین بایستد
و زمان تمام شود
باز هم
دوستت دارم…

دوستش دارم

دوستش دارم…
دوستش دارم با قلبی که هر ثانیه برای او می‌تپد، قلبی که از شدت این عشق و درد، انگار هر لحظه در حال پاره شدن است.
دوستش دارم با چشمانی که از دیشب تا الان حتی لحظه‌ای روی هم نرفتند، چشم‌هایی که از گریه برای او خشک شده‌اند و هنوز امیدی خاموش در عمق‌شان می‌درخشد.
دوستش دارم با دلی که هزار بار شکست و باز خودش را جمع کرد فقط به امید لبخندش.
دوستش دارم با جانی که از این همه درد و دلتنگی خسته شده اما هنوز پای این عشق ایستاده،
با تنی که از بی‌خوابی می‌لرزد، با ذهنی که فقط خاطرات با او بودن را مرور می‌کند و در هر لحظه از تنهایی‌ام، نامش را صدا می‌زند.
دوستش دارم حتی وقتی حرف‌هایش مثل تیغی زهرآلود بر قلبم نشست و از دیشب تا الان هر لحظه‌اش برایم مثل سالی طولانی گذشت.
دوستش دارم با دردی که مثل سوزن در عمق قلبم فرو رفته و هر دم بیشتر می‌سوزاند.
دوستش دارم با عشقی که از همه چیزم گذشتم، از خودم، غرورم، آرامشم، تا او را از دست ندهم…
اما او… نفهمید، نخواست بفهمد، یا شاید نمی‌تواند بفهمد
که کسی در سکوت شب‌های سرد و طولانی، در گوشه‌ای از این دنیا،
با هر نفس، فقط او را می‌خواهد.
دوستش دارم با بغضی که هر شب قبل خواب خفه‌ام می‌کند، با اشک‌هایی که بی‌صدا از گوشه چشمم سرازیر می‌شوند،
با لبخندی که به همه نشان می‌دهم تا نفهمند درونم چه طوفانی در جریان است.
دوستش دارم با آرزویی که روزی، حتی اگر دیر، دلش بلرزد و بفهمد
چقدر بی‌منت، بی‌قید، بی‌هیچ توقعی
دوستش داشتم…
دوستش دارم حتی اگر هیچ‌وقت نگاهش دوباره در نگاهم قفل نشود،
حتی اگر هیچ‌وقت صدایش در گوشم نجوا نشود،
حتی اگر هیچ‌وقت دستی که روزی آرزو داشتم در دستم بماند، از من دور باشد…
دوستش دارم با تمام چیزی که از من باقی مانده،
و اگر روزی جان از تنم جدا شود،
قسم می‌خورم در آخرین لحظه هم
نام او در قلبم خواهد بود…

آغاز زیباترین فصل زندگی

صبحی که همه چیز از نگاه من تازه بود، وارد اتاق شدم. نسیم ملایمی از پنجره نیمه‌باز می‌وزید و بوی کاغذهای تازه را در فضا پخش می‌کرد. نگار با روسری مشکی‌اش پشت میز نشسته بود. سفیدی کاغذهایی که در دست داشت، با سیاهی روسری‌اش تضادی می‌ساخت که انگار او را به تابلویی از آرامش و اقتدار تبدیل کرده بود. دستش با دقت روی موس حرکت می‌کرد و نگاهش روی مانیتور می‌درخشید.
وقتی صدای سلام من در اتاق پیچید، سرش را بلند کرد و آن لبخند… همان لبخند که هر بار دلم را می‌لرزاند… با مهربانی‌ای که فقط در او دیده بودم، جواب سلامم را داد. در آن لحظه، همه اضطراب‌ها و خستگی‌های روزهایم محو شد. انگار تمام جهان فقط در نگاه و صدای او خلاصه شده بود…

با لبخندش انگار همه چیز عوض شد. صدایش که به گوشم رسید، مثل نسیمی نرم و گرم به جانم نشست. کلماتی که گفت، پر از صمیمیت بود. دیگر از آن رسمی‌بودن و فاصله‌ای که همیشه حس می‌کردم خبری نبود. حسی تازه در دلم شکل گرفت؛ احساسی شبیه شکوفه‌ای که در اولین روز بهار آرام و نرم باز می‌شود.
برای اولین‌بار توانستم قلبم را نزدیک‌تر از همیشه به او حس کنم. نگاهش به چشمانم گره خورد؛ نگاهش پر از حرف‌هایی بود که جرئت نمی‌کردیم به زبان بیاوریم. در همان لحظه کوتاه، دلم خواست زمان متوقف شود، دلم خواست او را تا ابد با همین نگاه، همین لبخند، همین صدای آرام و مطمئن، کنار خودم داشته باشم.
احساس می‌کردم کلماتش فقط به گوشم نمی‌رسند؛ مستقیم به قلبم نفوذ می‌کنند. هر جمله‌اش مثل نوازشی لطیف بود که قلب خسته‌ام را آرام می‌کرد. وقتی از علاقه‌اش به روزی بهتر گفت، وقتی از امیدش به آینده‌ای روشن صحبت کرد، وقتی گفت دلش می‌خواهد با هم برای رویاهای‌مان بجنگیم… نفس‌کشیدنم سخت شد از شدت شوق.
تمام روزهایی که از او بی‌خبر بودم، به یک چشم به‌هم‌زدن محو شد. تنها چیزی که اهمیت داشت، این بود که او اینجاست؛ روبه‌روی من، با کلماتی پر از عشق که هرکدامشان عمیق‌تر از قبل من را به خودش نزدیک می‌کند.
با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، صمیمی‌تر می‌شدیم. کلماتی که بینمان رد و بدل می‌شد، مثل پلی بود که فاصله دل‌هایمان را از بین می‌برد. دیگر از دیوار خجالت خبری نبود. فقط من بودم و او…
دلم می‌خواست به او بگویم:
«من تو را نه فقط برای امروز، نه فقط برای همین لبخند، که برای همه لحظاتی که هنوز نیامده‌اند و در رویاهایمان زندگی می‌کنند دوست دارم. می‌خواهم دستت را بگیرم و با هم از تمام سختی‌ها بگذریم، از تمام ترس‌ها، از همه روزهای خستگی. می‌خواهم کنارت بخندم، کنارت گریه کنم، و کنارت به هر آنچه می‌خواهیم برسیم…»
اما همه این‌ها در دلم ماند. فقط نگاه کردم به چشمانش. چون در همان نگاه، همه چیز گفته شده بود…

ساعت از پنج عصر گذشته بود که اداره آرام‌آرام خلوت شد. صدای ورق زدن کاغذها کمتر و کمتر شد و آخرین همکاران یکی‌یکی خداحافظی کردند. من اما هنوز پشت میزم نشسته بودم. بهانه‌ای برای ماندن داشتم؛ می‌خواستم او را دوباره ببینم…
دقایقی بعد، وارد اتاق شد. لبخندی زد که تمام خستگی روز از تنم بیرون رفت. به آرامی گفت: «امشب می‌برمت یه جایی که هیچ‌وقت فراموش نکنی…» دلم ریخت. وسایلم را جمع کردم و با هم از اداره بیرون زدیم.
با ماشینش مرا به کافه‌ای برد که درست در دل یک خیابان قدیمی و سنگ‌فرش‌شده بود؛ جایی پر از نورهای زرد کمرنگ، شیشه‌های بزرگ با قاب چوبی تیره، و گل‌های یاس که از تراس کوچک بالای کافه آویزان بود و عطرشان در هوا پخش می‌شد. تابلوی چوبی کافه با خط نستعلیق نوشته شده بود و موسیقی ملایم پیانو در فضا می‌پیچید.
همین که وارد شدیم، صدای زنگ کوچکی که بالای در آویزان بود به صدا درآمد و میز مخصوصی را نشانمان دادند: میز کنار پنجره‌ای بزرگ با پرده‌های نازک سفید که با هر نسیم، موجی آرام در آن می‌افتاد.
او برایم یک قهوه فرانسه سفارش داد و خودش لاته گرفت. وقتی منتظر نوشیدنی‌ها بودیم، نگاهش به من خیره ماند. من هم لبخند زدم. برای این قرار، روسری خاکستری ساده‌ای به سر داشتم، مانتوی سفید خوش‌دوختی پوشیده بودم که با کیف کوچک مشکی و کفش‌های ساده اما شیکم هماهنگ بود. او هم کت‌وشلوار سرمه‌ای خوش‌دوختی به تن داشت که بوی عطرش از همان اول مرا مدهوش کرد.
نور شمعی که وسط میز بود، صورتش را درخشان‌تر از همیشه نشان می‌داد. با صدایی آرام گفت: «هر روزی که با تو باشه، خاص‌ترین روز زندگیمه…» قلبم تندتر از همیشه می‌زد. حرف‌هایش مثل نسیمی بود که روحم را نوازش می‌کرد.
هر دو از پنجره به خیابان نگاه کردیم. مردم در حال رفت‌وآمد بودند اما انگار دنیا فقط برای ما دو نفر ایستاده بود. ساعت‌ها گذشت و من حتی متوجه نشدم زمان چطور پر کشید. تنها چیزی که اهمیت داشت، او بود و این لحظه که در کنار هم بودیم…

بعد از آنکه قهوه‌مان را نوشیدیم و حساب کرد، از کافه بیرون آمدیم. شب کمی خنک شده بود و نسیمی ملایم موهای بیرون‌مانده از روسری‌ام را به‌ آرامی تکان می‌داد. او دستش را جلو آورد و با لبخند گفت: «میای بریم کمی قدم بزنیم؟» دستم را در دستش گذاشتم و حس گرمای عجیبی تمام وجودم را پر کرد.
پارکی کوچک اما سرسبز همان نزدیکی بود. واردش که شدیم، صدای خش‌خش برگ‌ها زیر قدم‌هایمان شنیده می‌شد. چراغ‌های پارک نور زرد و نرمی پخش می‌کردند که همه‌چیز را شاعرانه‌تر می‌کرد. به نیمکتی کنار یک درخت چنار بزرگ رسیدیم و نشستیم.
سکوت کوتاهی بینمان افتاد. هر دو به ستاره‌های کم‌رمق آسمان نگاه می‌کردیم. او آرام گفت:
– تا حالا فکر کردی آینده رو چطور می‌بینی؟
با مکثی کوتاه گفتم:
– دوست دارم بتونم به چیزی که عاشقشم برسم؛ کاری کنم که به خودم افتخار کنم… دوست دارم وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، ببینم شجاع بودم و از ترس‌هام عبور کردم…
به چشمانم خیره شد و گفت:
– می‌خوام بدونی هر قدمی که برای آرزوهات برداری، من کنارت هستم. دوست دارم همراهت باشم، حتی وقتی خسته‌ای، حتی وقتی دلتنگی. می‌خوام شریک لحظه‌هات باشم…
قلبم تند می‌زد. نگاهم را به زمین دوختم تا نفهمد اشک در چشمانم حلقه زده. بعد آرام و با لبخند گفتم:
– و من… دلم می‌خواد با تو برسم به جایی که رویاهامون یکی بشه.
مدتی در سکوت به صدای باد و خش‌خش برگ‌ها گوش دادیم. گاهی دستش را فشار می‌دادم و او با همان مهربانی جواب می‌داد. انگار هیچ‌چیز جز این لحظه و این همراهی مهم نبود. از آرزوهای بزرگمان گفتیم، از ترس‌های کوچک و از امیدی که با هم پیدا کرده بودیم.
شب آرام و زیبا ادامه داشت؛ پارک کم‌کم خلوت‌تر می‌شد اما ما هنوز از دل کندن از این فضا عاجز بودیم. و من با خودم فکر کردم:
«شاید عشق واقعی همین باشد… اینکه بدون ترس از قضاوت، رویاهایت را برای کسی بگویی که نگاهش پر از درک و قلبش پر از اطمینان است.»

بعد از ساعتی پر از گفت‌وگو و قدم‌زدن زیر نور چراغ‌های پارک، آرام‌آرام به سمت خانه حرکت کردیم. مسیر بازگشت در سکوتی شیرین گذشت؛ سکوتی که پر از حرف‌های ناگفته و حس‌های عمیق بود. صدای موسیقی آرامی از رادیو ماشین پخش می‌شد و من در دل آرزو می‌کردم این مسیر هرگز تمام نشود.
اما بالاخره به خیابان خانه‌مان رسیدیم. ماشین را جلوی در متوقف کرد. قبل از آن‌که چیزی بگویم، دستش را به سمت صندلی عقب برد و جعبه‌ای کوچک و براق از مخمل مشکی بیرون آورد. نگاهی به چشمانم انداخت و با صدایی آرام و پر از احساس گفت:
– می‌دونی… مدت‌ها بود دنبال لحظه‌ای بودم که این هدیه رو بهت بدم. چون تو لایق بهترین‌ها هستی.
جعبه را باز کرد و در نور کم چراغ خیابان، انگشتر ظریف و درخشانی نمایان شد که در کنار آن، ساعتی شیک و خاص بود. قلبم از شدت ذوق می‌خواست از سینه بیرون بزند. نگاهش کردم؛ چشمانش پر از عشق و اطمینان بود. انگار با این هدیه، می‌خواست بگوید: «هر ثانیه‌ام با تو ارزشمند است و هر لحظه‌ای را با تو می‌خواهم.»
با دست‌هایی که از هیجان کمی می‌لرزید، هدیه‌ها را گرفتم. نمی‌دانستم چطور از او تشکر کنم. فقط نگاهش کردم و با صدایی که از بغض و شادی می‌لرزید گفتم:
– این قشنگ‌ترین هدیه‌ایه که تو عمرم گرفتم… ممنونم که انقدر بهم اهمیت میدی…
برای لحظه‌ای کوتاه، زمان ایستاد. تنها صدای قلب‌هایمان بود که در سکوت شب شنیده می‌شد. دلم می‌خواست این لحظه را تا ابد در ذهنم نگه دارم.
بعد آرام به سمت خانه‌ام رفتم، اما قبل از آنکه در را باز کنم، برگشتم و به او نگاه کردم. او هم با همان لبخند همیشگی‌اش بدرقه‌ام کرد. در دلم گفتم:
«این شب و این مرد… آغاز زیباترین فصل زندگی من است.»

وقتی به خانه رسیدیم، آن لحظه‌های پر از انتظار و سکوت، دنیایی از حرف‌های ناگفته را در دل داشت. هر دو منتظر بودیم که یکی پیشقدم شود، کسی پل بزند میان فاصله‌ی بی‌صدای دل‌هایمان. من بودم که با یک پیام ساده، تمام آن بغض‌های شیرین را شکست دادم؛ و تو، با همان آرامش همیشگی، پاسخ دادی و صدای قلبت را به من رساندی.
ممنونم، ممنونم که در این شب به یادماندنی کنارم بودی، که یکی از بهترین شب‌های زندگی‌ام را با حضورت نورانی کردی. شبی که هر ثانیه‌اش برای من مثل قطره‌های طلایی بود که در جویبار خاطراتم جاری شد و هیچ وقت نخواهم گذاشت از ذهن و قلبم پاک شود.
هر لحظه‌اش را بارها و بارها مرور می‌کنم؛ صدای خنده‌هایت، نگاه پر محبتت، نفس‌هایی که در کنار هم کشیدیم، همه و همه مثل شعله‌ای درون جانم روشن می‌شوند.
تو همان نوری هستی که در تاریکی‌های زندگی‌ام می‌درخشد، همان آرامشی که در طوفان‌های سخت، پناه و مأمنی بی‌بدیل است. تو برایم معنای تمام عاشقانه‌ها هستی، حسی که نمی‌توان با هیچ کلمه‌ای وصف کرد، عشقی که فراتر از زمان و مکان است.
میدانی؟ بودن با تو یعنی اینکه دنیا را از نو ببینم، یعنی هر روزی که می‌آید، به امید دوباره دیدن تو زنده بمانم.
عشق من، تو همان نقطه‌ی آغاز و پایان تمام رویاهایم هستی؛ همراه با تو، هر لحظه به یک زندگی تازه و پر از امید می‌رسم.
ممنونم که هستی، ممنونم که عاشقانه‌ترین لحظات را برایم ساختی. تو را می‌خواهم در کنارم، تا همیشه، تا بی‌نهایت، تا وقتی که قلبم برایت بتپد و جانم فقط نامت را بخواهد.

امشب وقتی کنار هم بودیم، هر لحظه‌اش مثل یک قصه‌ی ناب بود که دلم نمی‌خواست هیچ‌وقت تمام شود.
نگاهم به چشم‌های تو گره خورد و حس کردم تمام دنیا توی آن نگاه جا گرفته.
هر لبخندت مثل نسیمی بود که دلِ خسته‌ام را تازه می‌کرد، هر لحظه با تو بودن برایم معنایی داشت که هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند وصفش کند.
حالا که باید از هم جدا شویم، دلم مثل پرنده‌ای که قفسش را ترک کرده اما دلش هنوز آنجاست، بی‌قرار است.
وقتی دست‌هایمان را رها کردیم و چشم‌هایمان پر از اشک شد، فهمیدم چقدر سخت است خداحافظی از کسی که تمام وجودم است.
دل‌تنگی‌ام برایت طوفانی است که هیچ وقت آرام نمی‌گیرد، اما می‌دانم که فاصله فقط جسم را جدا می‌کند، نه قلب‌ها را.
تو همیشه در جان و روحم خواهی بود، حتی وقتی که خوابیده‌ایم و در دنیای خواب‌هایمان هم کنار هم هستیم.
امشب هر دو به خانه‌های خود می‌رویم، اما من با بغضی که گلویش را می‌فشرد، چشم می‌بندم و نامت را در سکوت شب هزار بار تکرار می‌کنم.
دوستت دارم، بیش از آنچه که در این دنیا باشد، و این خداحافظی، فقط برای چند ساعت است، نه برای همیشه.
فردا که صبح شود، دلم دوباره تو را طلب می‌کند و با هر تپش قلبم به انتظار دیدار دوباره می‌مانم.
پس بمان در خاطرم، در قلبم، و بدان که هر لحظه‌ای که از تو دورم، عشقم به تو هزار برابر بزرگ‌تر می‌شود.
شب‌خیر عزیزم، و خداحافظ تا فردایی که دوباره کنار هم باشیم، در آغوش هم، بی‌هیچ فاصله‌ای.

آغاز سفر

آسمان آبی و صاف، درختان بلند و سرسبز، باغچه‌های پر از گل‌های رنگارنگ و صدای پرندگان که به گوش می‌رسید. همه چیز به نوعی از خواب بیدار شده بود. این روز خاصی بود، روزی که من منتظرش بودم. همانطور که به خانه‌ی نگار نگاه می‌کردم، هیجان در دل من به تندی می‌زد. من همیشه از جلوی درب خانه‌اش می‌آمدم، اما امروز، با یک برنامه متفاوت و احساسی برایش آمده بودم.
با دقت به ساعت نگاه کردم. هنوز ۱۰ دقیقه مانده بود. نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌های آرام به سمت درب خانه رفتم. در حیاط خانه، گل‌های رز قرمز به شدت شکوفا شده بودند. چشمانم کمی پر از اشک شد، چون یادم آمد که چطور همین گل‌ها را برای او می‌آوردم، هر بار که حالش خوب نبود.
چند ثانیه بعد، صدای قدم‌های نگار به گوشم رسید. چشمانم به درب خانه دوخته شد. درب چوبی با صدای بلند باز شد و او بیرون آمد. موهای بلندش در باد ملایم صبحگاهی می‌رقصیدند و چهره‌اش با لبخند آرامی که همیشه در چهره‌اش داشت، از دل من گذشته و به قلبم رسیده بود. وقتی نگار مرا دید، لبخند زد. نگاهش گرم و دل‌نشین بود. انگار همیشه برای این لحظات با من بوده است.
"سلام!" گفتم، در حالی که قلبم تند می‌زد.
"سلام، همیشه دوست دارم وقتی می‌بینمت." او گفت و به من نگاه کرد. چشم‌هایش پر از اشتیاق بود، به طوری که انگار همین الآن وارد یک دنیای جدید و شگفت‌انگیز شده بود.
بدون اینکه فرصتی برای سوال کردن داشته باشم، عینک آفتابی را از جیبم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم. "عینک رو بذار، آفتاب زیاد شده." گفتم.
او نگاهی به من انداخت، سپس سرش را پایین برد و عینک را با دقت روی چشمانش گذاشت. در حالی که دستم را به آرامی روی فرمان گذاشته بودم، دلم از خوشحالی پر می‌شد. "خیلی خوشحال می‌شم که همیشه حواست به جزئیات هست." گفت.
لبخند زدم. "تو برای من همینی که هستی، خاصی."

سفر آغاز شد و ماشین به سمت جاده چالوس حرکت کرد. جاده‌ای پر از پیچ و خم، که انگار هر پیچ آن یک دنیا زیبایی و آرامش به همراه داشت. نگار کنارم نشسته بود و در سکوت از مناظر سرسبز و زیبای بیرون لذت می‌برد. بعضی وقت‌ها نگاهش را از پنجره برمی‌گرداند و به من لبخند می‌زد، انگار با این لبخند دلش را در دستانم می‌گذاشت.
چند ساعت گذشت و ماشین در میان درختان بلند به حرکت ادامه می‌داد. در میان این جاده پر پیچ و خم، تصمیم گرفتیم که توقفی داشته باشیم. ماشین را در کنار جاده پارک کردم. از ماشین بیرون آمدم و در حالی که چشمانم به آسمان آبی بالای سرمان دوخته شده بود، گفتم: "این‌جا فوق‌العاده است. این مکان دقیقاً همون چیزی بود که به دنبالش بودم."
نگار با لذت به اطرافش نگاه می‌کرد، موهایش در باد به بازی آمده بود و لبخند به لب داشت. "واقعا، این مکان خیلی زیباست."
شروع به جمع‌آوری چوب‌ها کردم تا آتشی روشن کنم. به نگار گفتم: "یک روز خوب بدون آتش و صبحانه‌ی خوشمزه کامل نمی‌شود!"
چند دقیقه بعد، آتش روشن شد و شعله‌های آتش در باد می‌رقصیدند. نگار کنارم نشست و با دقت به من نگاه می‌کرد. به وضوح می‌دیدم که چطور با شوق تمام، منتظر بود تا لحظات ساده و شیرین ما شروع شود. "آتش که روشن شد، حالا وقتش است که خوراکی‌های خوشمزه درست کنیم." گفتم و در حال آماده کردن تخم‌مرغ و نان، به او نگاه می‌کردم. "روغن محلی هم آوردی؟" نگار پرسید.
"آره، همیشه به یاد تو هستم." گفتم و با لذت به مواد غذا نگاه می‌کردم. لحظه‌ای بعد، روغن محلی درون تابه ریخته شد و بوی آن در فضای جنگلی پیچید.
با چای داغی که درست کردم، کنار آتش نشستیم و لحظات شیرین صبحانه را با هم گذراندیم. در حالی که بوی خوش غذا در هوا می‌پیچید، نگار به من نگاه کرد و گفت: "تمام لحظاتی که با تو می‌گذرانم، بهترین لحظات زندگیم هستند."
لبخند زدم و گفتم: "منم همینطور، هیچ چیزی به اندازه بودن در کنار تو کامل

بعد از صبحانه، به سمت دریا حرکت کردیم. وقتی به ساحل رسیدیم، دریا به مانند آینه‌ای به آسمان بازتاب می‌شد. موج‌های کوچک و آرام در کنار ساحل به زمین می‌خوردند. هوای دریا با بوی نمک و آزادی پر شده بود.
"این جا چه آرامشی داره!" گفتم و به دریا اشاره کردم.
او کنارم ایستاد و به دوردست‌ها نگاه کرد. "این مکان درست مثل یک رویای واقعی به نظر میاد."
در ساحل یک فروشنده ماهی کبابی داشت. ماهی‌های تازه که هنوز بوی دریا می‌دادند، روی آتش کباب می‌شدند. بلافاصله تصمیم گرفتیم ماهی بخریم. پس از چند دقیقه، ماهی کبابی آماده شد و ما کنار دریا نشسته بودیم و از آن لذت می‌بردیم.

ساعت حوالی عصر بود که به ویلای جنگلی در کلار دشت رسیدیم. درختان بلند و سرسبز، که تا دل آسمان کشیده شده بودند، برای ما مانند نگهبانان طبیعت به نظر می‌رسیدند. بوی خاک و درختان جنگلی در هوا پیچیده بود و هوای کوهستانی با لطافت بی‌نظیری به صورت‌مان می‌خورد.
ویلا، کوچک و دنج بود، با نمایی به جنگل و کوه‌هایی که در افق نمایان بودند. اتاق‌های ویلا پر از پنجره‌هایی بودند که وقتی به آنها نگاه می‌کردی، می‌توانستی درختان بلند و آسمان بی‌کران را ببینی. اتاق خواب ویلا، با پرده‌های سفید و تمیزی که احساس آرامش را منتقل می‌کرد، جایی بود که به راحتی می‌شد در آن استراحت کرد. بلافاصله بعد از ورود، آتش را در حیاط ویلا روشن کردیم و چای و شام را آماده کردیم.
آتش به آرامی می‌سوخت و سایه‌های رقصان آن روی چهره‌های ما می‌افتاد. من و نگار کنار آتش نشسته بودیم، هر کدام با یک فنجان چای داغ در دست. صدای آتش، همراه با صدای باد ملایم که در درختان می‌وزید، فضا را پر کرده بود. هیچ کدام از ما چیزی نمی‌گفتیم، فقط به چشمان هم نگاه می‌کردیم و از حضور هم لذت می‌بردیم. گاهی با لبخندهایی به هم اشاره می‌کردیم که هیچ کلمه‌ای به اندازه آنها بیانگر عمق احساسات‌مان نبود.
"چقدر اینجا آرامش‌بخشه." گفتم و چشمانم را بستیم تا لحظه را حس کنم.
"آره، درست مثل خودت. همیشه آرامش به من می‌دهی." او جواب داد و دستش را در دستم گذاشت.
لحظه‌ای دیگر هیچ کدام از ما چیزی نگفتیم. فقط در سکوت، در کنار آتش، در کنار هم، نشسته بودیم. این سکوت پر از احساس و معنا

بعد از شام، وقتی شب عمیق‌تر شد، به داخل ویلا برگشتیم. اما قبل از اینکه به تخت برویم، لحظه‌ای دیگر کنار آتش نشستیم. دمای هوا کمی پایین آمده بود و شمع‌های اطراف ویلا به زیبایی روشن بودند. در آن تاریکی شب، صدای آتش، صدای طبیعت و صدای قلب‌های ما به هم می‌خورد. وقتی کنار آتش نشسته بودیم، همه چیز به معنای واقعی عاشقانه و خاص بود. نگار به آرامی سرش را روی شانه‌ام گذاشت و در حالی که دستانش را دور بازویم حلقه کرده بود، گفت:
"با تو همه چیز بهتره. این لحظات رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم."
دستش را گرفتم و در دل گفتم که هیچ چیزی مهم‌تر از بودن در کنار او نیست. شب آرام بود. در دل طبیعت، کنار او، در امنیت دست‌هایش، به خواب رفتم.

صبح روز بعد، وقتی نور خورشید از پنجره به داخل می‌تابید، از خواب بیدار شدم. چشمانم هنوز نیمه‌باز بودند که دیدم نگار کنارم خوابیده است. لبخند زدم و به آرامی دستانم را دورش حلقه کردم. در دل گفتم: «چقدر زندگی با او ساده و زیباست.»
بعد از دوش گرفتن با هم، لباس‌های راحتی پوشیدیم و به سمت دریاچه ولشت حرکت کردیم. این دریاچه در دل کوه‌ها پنهان شده بود و برای رسیدن به آن باید مسیر پرپیچ و خمی را طی می‌کردیم. به محض اینکه به دریاچه رسیدیم، با یک چشم‌انداز خارق‌العاده روبه‌رو شدیم. دریاچه آرام و آبی بود و کوه‌های اطراف آن همچون دیوارهایی محافظت‌کننده، از آن مراقبت می‌کردند.
"نگار، بیا اینجا، چقدر اینجا زیباست!" گفتم و با او به سمت ساحل دریاچه رفتم.
او با شوق به دریاچه نگاه کرد. "واقعاً مثل بهشت می‌مونه."
ما کنار دریاچه ایستادیم و عکس گرفتیم. همان لحظه تصمیم گرفتیم که یک لایو کوتاه از آنجا بگذاریم تا همه ببینند که چطور در این لحظات عاشقانه با هم هستیم. صداهای طبیعت و آب دریاچه، همه به تصویر کشیده می‌شدند و لحظاتمان به یادگار ماند.

بعد از عکس گرفتن و لایو گذاشتن، به قایق‌سواری رفتیم. آب دریاچه شفاف و بی‌نظیر بود و وقتی قایق به آرامی روی آب حرکت می‌کرد، احساس می‌کردیم که در دنیای دیگری هستیم. درختان اطراف دریاچه، به طوری که برگ‌هایشان روی سطح آب منعکس می‌شد، زیبایی خاصی به این لحظات می‌دادند. لحظه به لحظه در کنار هم بودن، برای ما ارزشمندتر می‌شد.
"این قایق‌سواری مثل یک رویا می‌مونه." نگار گفت و به من نگاه کرد.
"حتی بیشتر از یک رویاست." گفتم و دستش را در دستانم گرفتم.
چند ساعت بعد، با لبخندهایی بر لب، به سمت ساحل برگشتیم و در همان مکان‌های طبیعی و بکر، نهار خوردیم. این نهار نه تنها سیر شدن بدن‌ها، بلکه تغذیه‌ای برای روح‌مان بود.

بعد از ظهر به سمت نمک‌آب‌رود رفتیم. در این مکان خاص، ما برای سورتمه‌سواری وارد مسیر شدیم. تپه‌های شنی و مسیر پر پیچ و تاب، تماماً برای این تجربه به یادماندنی آماده بودند. وقتی سوار سورتمه شدیم و سرعت به تندی افزایش پیدا کرد، در کنار هم از هیجان و شوق صدای بلند خنده‌های خود را در آسمان آزاد کردیم.
"این لحظات عالیه، حتی بهتر از آن چیزی که تصور می‌کردم!" نگار گفت و تمام بدنش از لذت و هیجان می‌لرزید.
من هم خندیدم و گفتم: "با تو هر چیزی می‌تونه عالی باشه."

در پایان روز، به کلبه‌ای کنار دریا رسیدیم. دریا در آن شب آرام و کم‌جنب‌وجوش بود. صدای امواج، آبی عمیق آسمان شب و صلحی که در فضا بود، باعث شد که احساس کنیم هر لحظه‌ای که با هم هستیم، با هیچ چیزی در دنیا قابل مقایسه نیست.
در کنار دریا، در کلبه‌ای که انتخاب کرده بودیم، روز را به پایان رساندیم. هر کلمه و هر لحظه، همه عمیقاً در دل‌های ما حک شده بود. شب با هم زیر یک پتو خوابیدیم، صدای دریا را گوش می‌دادیم و دست در دست هم، در کنار هم بودیم.
"دوستت دارم." گفتم، در حالی که چشمانم را بسته بودم.
"منم دوستت دارم، همیشه." او با صدای ملایم جواب داد و در آغوشم فرو رفت

بوی ماهی تازه، روغن محلی و سبزیجات تازه در هوا پیچید. با هر لقمه‌ای که می‌خوردم، احساس می‌کردم که زندگی هیچ چیزی جز لحظات کنار او بودن نمی‌خواهد. "این لحظه‌ها هیچ وقت تکرار نمی‌شن." گفتم و به چشمانش نگاه کردم.
او نگاهی به من انداخت و گفت: "هیچ لحظه‌ای برای من مهم‌تر از بودن با تو نیست."

بوی زندگی


صبح زود است، هوا هنوز بوی تازگی و خواب‌زدگی دارد. خیابان‌ها کم‌کم جان می‌گیرند و صدای پاهای آرام و بی‌قرار رهگذران به گوش می‌رسد. من در حال قدم زدن به سمت محل کارم هستم، چشم‌هایم در افکار روزانه غوطه‌ور است که ناگهان نگار را می‌بینم. قدی بلند، چشمانی که گویی ستاره‌های آسمان را در خود دارند و لبخندی که همچون طلوع خورشید، همه تاریکی‌ها را به نور تبدیل می‌کند. آرام، اما مصمم قدم برمی‌دارد، گویی هر قدمش نوای موسیقی دل من است که بعد از مدتها سکوت، دوباره به صدا درآمده است.
مدت کوتاهی طول می‌کشد تا به هم برسیم؛ دقایقی که انگار در آنها زمان ایستاده است. همین که به کنارم می‌رسد، بدون هیچ مقدمه‌ای لبخند می‌زند، آن لبخند شیرین که بهانه‌ی نفس کشیدن من شده است. سلام می‌دهد، ساده و صمیمی، اما برای من دنیا را تغییر می‌دهد. مست نگاهش می‌شوم، گویی تمام رنگ‌ها در آن لحظه در چشم‌های او جمع شده‌اند و من غرق می‌شوم در این دریای آرامش‌بخش.
دست در دست هم، از خیابان شلوغ و بازار سرزنده عبور می‌کنیم. صدای گام‌هایمان با هم هم‌نوا می‌شود و بوی نان تازه و گل‌های بهاری در هوا پیچیده است. مردم اطراف‌مان شاید نمی‌دانند که این دو نفر چه دنیایی از احساس و عشق را در دل دارند. اما ما، در این لحظه، همه چیز را حس می‌کنیم؛ صدای خنده‌های پنهانی، نگاه‌های سرشار از مهر، و آرامشی که فقط در حضور او پیدا می‌کنم.
نگار، با آن همه زیبایی و مهربانی، انگار تمام جهان را برایم به تصویر می‌کشد؛ تصویری که هر روز صبح با آن به محل کار می‌روم و دلگرمی می‌گیرم. هر قدمی که نزدیک‌تر می‌شوم به محل کار، بیشتر می‌خواهم در کنار او بمانم، اما میدانم که این مسیر فقط آغاز روز است، آغاز روزی که با عشق و امید رنگ گرفته است.
در این صبح سرد و روشن، با نگار قدم می‌زنم، و هر ثانیه‌اش را گرامی می‌دارم؛ چون می‌دانم که عشق واقعی، همین لحظه‌های ساده و ناب کنار هم بودن است. حتی اگر خیابان‌های شلوغ و بازار پر سر و صدا باشند، من در قلبم آرامش را پیدا کرده‌ام، آرامشی که فقط با نگاه نگار ممکن است.

به نانوایی سنگکی که می‌رسیم، آن لحظه‌ای که جلوی ویترین پر از نان‌های داغ و تازه ایستاده‌ایم، انگار دنیا برای لحظه‌ای متوقف می‌شود. نان‌هایی که هنوز داغ‌اند، پوست کنجد رویشان می‌درخشد و بویشان مثل آغوش گرم خانه می‌پیچد در هوا. به نگار می‌گویم: «صبحونه خوردی؟» و چشم‌هایش که برق می‌زند جواب می‌دهد: «نه.» لبخندی می‌زنم، همان لبخندی که از ته دل است، و می‌گویم: «پس دو تا نون تازه با کنجد می‌گیریم.»
چند دقیقه‌ای منتظر می‌مانیم تا نان‌ها را از تنور بیرون بیاورند. بوی نان تازه و کنجد، هوش از سر می‌برد. هر رهگذری که از کنارمان رد می‌شود، ناخودآگاه نفسش را عمیق‌تر می‌کند، شاید آن بوی وسوسه‌انگیز باعث شود حتی لحظه‌ای به یاد صبحانه بیفتد، اما برای من و نگار، این بو بیشتر از یک عطر معمولی است؛ بویی است که با یاد او گره خورده، بویی است که قلب مرا گرم‌تر می‌کند.
نان‌ها را دست نگار می‌دهم، دست‌هایش نرم و گرم است، و من از این لمس ساده، دنیایی از احساس را دریافت می‌کنم. در حالی که با هم به سمت محل کار می‌رویم، بوی نان تازه و کنجد همچنان در فضا می‌چرخد و انگار با هر قدم، این رایحه شیرین را در روحمان می‌نشانیم.
نگاهم را به او می‌دوزم و می‌گویم: «این بوی نان، بوی عشق است. بوی صبح‌های با تو بودن است.» نگار می‌خندد، همان خنده‌ی دلنشین و آرام‌بخشی که برایش جان می‌دهم.
در آن لحظه، می‌دانم که هیچ چیز در دنیا بهتر از این حس نیست؛ کنار نگار بودن، با نانی تازه و داغ، در هوای تازه صبح، در حالی که بوی کنجد و نان سنگکی همه‌جا را پر کرده است. این ساده‌ترین، اما عمیق‌ترین لحظه‌ی زندگی من است.

با نان‌های داغ در دست، کنار هم قدم می‌زنیم، هر کداممان غرق در شادی ساده‌ی این صبح تازه. صدای بازار کم‌کم بلندتر می‌شود، بوی ادویه‌ها، میوه‌های رنگارنگ و صدای گفت‌وگوهای مردم همه در هم آمیخته و یک موسیقی زنده و پرجنب‌وجوش ساخته‌اند. اما من فقط صدای نفس‌های آرام نگار را می‌شنوم و نگاه پرمهرش را که مثل نوری گرم، مسیر را برایم روشن می‌کند.
بوی نان تازه و کنجد که در فضا پراکنده شده، یادآور روزهای کودکی‌ام است، آن روزهایی که مادر کنار تنور نان می‌پخت و خانه پر از عطر زندگی می‌شد. حالا اما این بو معنایی تازه یافته؛ معنا یافته در کنار تو بودن، در آن لبخند شیرینت، در آن نگاه مهربانی که مثل یک پناهگاه امن است.
نگاهمان به هم گره می‌خورد و من بی‌اختیار دستش را می‌گیرم. در این لحظه، هیچ صدایی به اندازه صدای قلبم که برای تو می‌زند، مهم نیست. حتی شلوغی بازار و رفت‌وآمد مردم هم نمی‌توانند جایی در این جهان عاشقانه‌ی کوچک ما داشته باشند.
به محل کار که نزدیک می‌شویم، دلم نمی‌خواهد این لحظه‌ها تمام شوند. دلم می‌خواهد زمان متوقف شود و ما در همین خیابان، زیر این آسمان روشن، در کنار هم بمانیم. اما می‌دانم که زندگی، کار و مسئولیت‌ها در انتظارمان هستند. پس همین حالا، با بوی نان تازه و گرمای دستت، سوگندی در دلم می‌بندم؛ سوگند به این عشق که هر روز صبح، هر قدمی که برمی‌داریم، دوباره و دوباره انتخابت کنم، دوباره و دوباره با تو باشم، حتی در میان شلوغی و تلاطم زندگی.
نگار لبخندی می‌زند و می‌گوید: «با تو بودن، ساده‌ترین و شیرین‌ترین اتفاق دنیاست.» و من در سکوت پاسخ می‌دهم: «با تو بودن، تمام زندگی من است.»

در را باز می‌کنیم و وارد لابی می‌شویم. آسانسور آرام در انتظارمان ایستاده است، درهایش باز می‌شود و ما با هم وارد می‌شویم. سکوت کوتاهی بر فضا حکم‌فرماست، اما این سکوت نه سنگین است و نه خالی؛ بلکه پر از همان آرامشی است که وقتی کنار هم هستیم، احساسش می‌کنیم. نگار دستش را آرام در دست من می‌گذارد، انگار با همین لمس ساده، همه چیز کامل می‌شود.
دکمه‌ی طبقه بالا را فشار می‌دهم، درهای آسانسور بسته می‌شوند و ما به آرامی به سمت بالا حرکت می‌کنیم. صدای نرم موتور آسانسور و حرکت ملایم آن، مانند تپش قلبی است که با ریتم نفس‌های ما هماهنگ است.
وقتی در آسانسور باز می‌شود، وارد طبقه‌ای می‌شویم که از پنجره‌های بزرگش تمام شهر زیر پایمان گسترده است؛ شهری که به هزار رنگ نور و زندگی می‌درخشد. ساختمان‌ها، خیابان‌ها، چراغ‌های چشمک‌زن و صدای دوردست ماشین‌ها، همه به چشم‌اندازی تبدیل شده‌اند که آرامش و هیجان را با هم به من هدیه می‌دهد.
نگار به بیرون نگاه می‌کند، و من نگاهش را دنبال می‌کنم؛ در آن چشم‌ها، باز هم آسمان شب و روشنایی شهر را می‌بینم، اما این‌بار همه چیز رنگ دیگری دارد. انگار هر چراغ کوچک در شهر، انعکاسی از عشقی است که بین ما می‌تابد.
لحظه‌ای در کنار هم ایستاده‌ایم، نفس‌هایمان آرام و قلب‌هایمان پر از امید. در آن چشم‌انداز بی‌کران، احساس می‌کنم که با تو بودن یعنی قدرت رو به جلو رفتن، یعنی اینکه حتی در شلوغ‌ترین و سخت‌ترین روزها، نوری هست که راه را روشن می‌کند.
نگار لبخندی می‌زند و دستم را فشار می‌دهد؛ آن لبخند و آن لمس، انرژی‌ام را دو چندان می‌کند. من به او نگاه می‌کنم و می‌گویم: «با تو، حتی شلوغی شهر هم مثل یک نقاشی زیباست.»
و اینگونه، روزمان را با هم آغاز می‌کنیم؛ با نانی تازه، بوی کنجد، قدم‌هایی آرام در خیابان، و چشم‌اندازی از بالا که پر از زندگی و امید است. همه چیز به رنگ عشق است، همه چیز برای ما شروعی دوباره است.

بعد از اینکه به طبقه بالا رسیدیم، راهروهای آرام و مرتب محل کار را طی می‌کنیم و به سالن صبحانه می‌رسیم؛ جایی که بقیه همکاران با چهره‌هایی خسته اما پرامید کنار هم نشسته‌اند و اولین وعده‌ی روز را در کنار هم می‌خورند. نور ملایم صبح از پنجره‌ها به داخل می‌تابد و فضای صمیمی و گرم آنجا، مثل خانه‌ای کوچک است که همه در آن به دنبال لحظه‌ای آرامش می‌گردند.
نگار به آرامی کنار من می‌نشیند، اما همان‌طور که می‌دانستم، کمی فاصله می‌گیرد و با نگاهی محتاط و خجالتی به اطراف می‌نگرد. دلش نمی‌خواهد کسی ارتباط بین ما را بفهمد؛ دوست دارد این عشق و این نزدیکی را تنها برای خودش نگه دارد، مثل گنجی پنهان و ارزشمند.
من اما نگاه دقیق و مهربانی به او دارم، و می‌فهمم که این فاصله گرفتنش فقط برای حفظ آرامش خودش است، نه برای فاصله گرفتن از من. حواسم به او هست، حتی اگر سکوت کرده باشد و در پس آن خجالت، دلم بخواهد به او بگویم که هیچ نگرانی نباشد، من اینجا هستم.
نگار کمی دورتر نشسته، اما من زیر نگاهش، آرام و بی‌سر و صدا صبحانه‌ام را شروع می‌کنم؛ نان تازه، پنیر و چای داغی که آرامش را به جانم می‌ریزد. نگاه‌های گاه و بی‌گاهش به من، حواسش را پرت نمی‌کند، اما من می‌دانم که پشت آن نگاه‌های ملایم، دلی پر از مهر و دلسوزی است که می‌خواهد مطمئن شود من خوب و کامل غذا می‌خورم، که قوت بگیرم برای روز پیش رو.
با وجود آن فاصله‌ی کوچک، حس می‌کنم در کنار همیم؛ هرچند که نگار نمی‌خواهد آشکار باشد، اما حضورش مثل نسیمی لطیف در کنارم است. دلم می‌خواهد دستش را بگیرم و به او بگویم که برای من همین کنار بودنش کافی است، همین نگاه‌های پر محبتش، همین فاصله‌ی محتاطانه و شیرین.
صبحانه می‌گذرد، صدای خنده‌های آرام همکاران، صحبت‌های کوتاه و موسیقی سبک محیط، همه در پس‌زمینه‌ای آرام، لحظه‌های ما را زیباتر می‌کنند. و من در دل خودم، قسم می‌خورم که این عشق را با تمام وجودم حفظ کنم، حتی اگر نگار بخواهد آن را به دور از نگاه دیگران نگه دارد.

رئیس با لبخندی مهربان اما مصمم به من و نگار می‌گوید:
«برای جشن پیش رو، باید ۱۰۰ گلدان گل تهیه کنیم. می‌خواهم بهترین‌ها را انتخاب کنید. انواع گل‌های رنگارنگ و خاص باید در این گلدان‌ها کاشته شود. کار بزرگی است، اما می‌دانم از پسش برمی‌آیید.»
با هم از سالن صبحانه بیرون می‌زنیم و به سمت فروشگاه بزرگ گل می‌رویم. در را که باز می‌کنیم، بویی شیرین و تازه از انواع گل‌ها به مشام می‌رسد؛ ترکیبی از رایحه‌های رزهای قرمز و صورتی، یاس‌های سفید و معطر، لاله‌های رنگارنگ، گل‌های میخک با شکوه و گلایل‌های بلند و باشکوه.
فروشگاه، فضایی وسیع و نورگیر دارد؛ دیوارها تا سقف با قفسه‌های چوبی پوشیده شده‌اند که هر کدام پر از گلدان‌های کوچک و بزرگ‌اند، هر گلدان پر از شکوفه‌هایی است که انگار برای جشن خاصی آمده‌اند. در بخش میانی، میزهای کار بزرگی وجود دارد که گل‌ها روی آن‌ها مرتب شده‌اند؛ گلبرگ‌های رنگی روی میز پخش شده‌اند و صدای ملایم چرخش پنکه و آبیاری گل‌ها فضای فروشگاه را پر از زندگی کرده است.
نگار با دقت و حساسیت خاصی هر دسته گل را نگاه می‌کند؛ دست‌های ظریفش گلبرگ‌ها را نوازش می‌کند و با چشمانی پر از ذوق و اشتیاق به من می‌گوید:
«بیایم اینجا، با دقت انتخاب کنیم. هر گلدان باید مثل یک اثر هنری باشد.»
رزهای قرمز، یاس‌های سفید معطر، ارکیده‌های ظریف، داوودی‌های زرد و بنفش، میخک‌های پرپشت و شگفت‌انگیز، و گل‌های لیلیوم با شکوه، همه و همه در انتظار ما هستند تا دست‌چین شوند و به زندگی تازه‌ای در آن ۱۰۰ گلدان بپیوندند.
قدم به قدم، گل‌ها را انتخاب می‌کنیم؛ هر بار که نگار یک شاخه گل را به سمت من می‌گیرد، احساس می‌کنم چقدر این کار، با عشق و همدلی انجام می‌شود. صدای گفتگوهای آرام ما میان بوی گل‌ها و رنگ‌های پرجنب‌وجوش، فضای فروشگاه را به مکانی جادویی تبدیل کرده است؛ مکانی که در آن زندگی و عشق در هر گلبرگ تنیده شده است.

نگار چند شاخه لیلیوم بلند و باشکوه را برمی‌دارد و با نرمی می‌گوید: «این گل‌ها مثل نگهبان‌های عشق‌اند؛ محکم، زیبا و پر از وقار.» صدایش مثل موسیقی آرامی است که در دل فضای پر از گل پیچیده. من سر تکان می‌دهم و می‌گویم: «دقیقا، مثل تو.»
با هر شاخه گلی که برمی‌داریم، انگار تکه‌ای از روح‌مان را در آن می‌گذاریم؛ عشقی که در نگاه‌هایمان موج می‌زند و در سکوت کنار هم بودنمان نفس می‌کشد. بوی گل‌ها، ترکیبی از شیرینی و تازگی است که هر لحظه ما را به هم نزدیک‌تر می‌کند.
در گوشه‌ای از فروشگاه، گلدان‌های سفالی و چوبی با طرح‌هایی زیبا و خاص منتظرند تا میزبان این گل‌های عاشقانه باشند. نگار دستش را روی یکی از آن‌ها می‌کشد و می‌گوید: «هر گلدان باید مثل خانه‌ای باشد برای این گل‌ها، جایی که عشق در آن رشد کند و شکوفا شود.»
من هم با شور و شوق نگاهش می‌کنم، می‌دانم این لحظه‌ها پر از معنای عمیق هستند؛ لحظه‌هایی که فقط ما دو نفر می‌فهمیم، جایی که دنیا به اندازه‌ی این گلدان‌ها و گل‌ها کوچک می‌شود و عشق ما بزرگ و بی‌کران می‌شود.
با هم شروع می‌کنیم به پر کردن گلدان‌ها، خاک نرم و تازه را می‌ریزیم، گل‌ها را به آرامی در دل خاک می‌کاریم، انگار داریم دانه‌های عشق را در دل زندگی می‌کاریم؛ دانه‌هایی که با هر روزی که می‌گذرد، ریشه می‌گیرند و شکوفه می‌دهند.
صدای خنده و صحبت‌های آرام ما در فضای فروشگاه پیچیده است؛ هر بار که نگار به من نگاه می‌کند، قلبم تندتر می‌زند و هر بار که دستش را لمس می‌کنم، حس می‌کنم جهان به جای بهتری تبدیل شده است.
تمام آن ۱۰۰ گلدان گل، نه فقط یک سفارش کاری، بلکه قصیده‌ای است عاشقانه که با دست‌های ما نوشته می‌شود؛ قصیده‌ای که در آن عشق، امید و زندگی در هم تنیده شده‌اند

بعد از ساعت‌ها کار دقیق و با عشق، وقتی تمام گلدان‌ها پر شده‌اند، بوی گل‌ها همه‌جا را پر کرده و رنگ‌ها مثل تابلوهای زنده در فروشگاه می‌درخشند. دست‌های ما خاکی و خسته شده‌اند، اما قلب‌هایمان پر از انرژی و رضایت است. نگار لبخندی خجالتی می‌زند و می‌گوید: «حالا این گلدان‌ها، مثل بخش کوچکی از ما، آماده‌اند که زندگی را زیباتر کنند.»
با دقت و احتیاط، گلدان‌ها را بسته‌بندی می‌کنیم و آماده می‌شویم برای تحویل آنها به محل جشن. در مسیر بازگشت، دست در دست هم، بوی گل‌ها مثل نسیمی تازه و شیرین در فضا می‌پیچد. این بوی زندگی است؛ بویی که پر از امید و شادیست، بویی که ما با هم ساخته‌ایم.
وقتی به محل جشن می‌رسیم، همه چیز پر از هیجان و شور است. همکاران با چهره‌های منتظر و لبخندهای روشن، آماده استقبال از زیبایی‌هایی هستند که ما آورده‌ایم. هر گلدان گل مثل یک پیام عاشقانه است، پیامی که از دل دو نفری می‌آید که به زندگی عشق می‌دهند.
نگار کنار من ایستاده، کمی خجالت‌زده اما خوشحال، و من می‌بینم که چطور نگاه‌های پر محبتش مثل چراغی روشن در دل جمعیت می‌درخشد. رئیس با تحسین به ما نگاه می‌کند و می‌گوید: «کار فوق‌العاده‌ای انجام دادید. این گلدان‌ها، نه فقط تزیینی، بلکه روحی زنده برای جشن هستند.»
در آن لحظه، حس می‌کنم که همه‌ی سختی‌ها و فاصله‌های کوچک ارزشش را داشت؛ این عشق است که همه چیز را زیبا می‌کند. من نگار را آرام در آغوش می‌گیرم و می‌گویم: «با تو بودن، مثل این گل‌ها، زیباترین هدیه‌ی زندگی است.»
نگار لبخند می‌زند و با همان نرمی همیشگی می‌گوید: «و تو، بهترین دلیل برای لبخند منی.»
جشن آغاز می‌شود، و هر گلدان گل که در جای خودش قرار می‌گیرد، انگار خاطره‌ای از عشق ما را به گوش همه می‌رساند؛ یادآوری می‌کند که زندگی، با همه‌ی سختی‌ها و روزمرگی‌هایش، می‌تواند زیبا و پر از عشق باشد، اگر کسی باشد که کنارمان باشد، مثل نگار، مثل تو.

وسط جشن پرهیاهو، وقتی همه چشم‌ها به گلدان‌های رنگارنگ و زیبا دوخته شده است، من نفس عمیقی می‌کشم و آرام از جایم بلند می‌شوم. نگاه همه به من خیره می‌شود. با صدایی که لرزش عشق و احترام را در خود دارد، می‌گویم:
«همکاران عزیز، مهمانان گرامی، امروز این زیبایی‌ها را مدیون کسی هستیم که با دستان ظریف و قلبی پر از عشق، هر شاخه گل را انتخاب کرد. نگار، تو نه تنها گلدان‌ها را پر از گل کردی، بلکه با انتخاب‌های دقیق و دلنشینت، جشن ما را جادویی‌تر کردی. تو با سلیقه و ذوق هنری‌ات، معنای واقعی عشق به کار و زیبایی را به ما نشان دادی.»
صدایم آرام اما پر از احساس است، و وقتی نگار به من نگاه می‌کند، لبخندی خجول اما درخشان بر لب دارد. من دستش را به آرامی می‌گیرم، انگار که با این کار، کل دنیایم را در دستانم گرفته‌ام.
بعد به رئیس رو می‌کنم و با احترام ادامه می‌دهم:
«از شما خواهش می‌کنم، اجازه دهید این لحظه را به نگار اختصاص دهیم. کسی که امروز ثابت کرد عشق، فقط کلمات نیست، بلکه در عمل و دقت و توجه به جزئیات زندگی جاری است. امیدوارم همه ما یاد بگیریم که با همین عشق و توجه، زندگی‌مان را زیباتر کنیم.»
رئیس با نگاهی پر از احترام به نگار لبخند می‌زند و به جمعیت می‌گوید:
«دوستان عزیز، امروز شاهد هنری بودیم که از دل برآمد؛ از قلبی سرشار از مهر و سلیقه‌ای بی‌نظیر. بیایید برای نگار که این جشن را به یادماندنی ساخت، با تمام وجود کف بزنیم.»
صدای کف زدن‌ها سالن را پر می‌کند، و نگار که حالا دیگر دیگر خجالتی نیست، بلکه پر از غرور و شادی است، سرش را بالا می‌گیرد و نگاهش درخشان‌تر از همیشه می‌شود.
و من، در کنار او، می‌دانم که این لحظه‌ها را هیچ چیز نمی‌تواند از یادمان ببرد؛ چون عشق، در اینجا، در هر نگاه و هر لبخند، زنده است.

شب، آرام و ساکت، بر شهر سایه انداخته بود. ساعت‌ها از پایان کار گذشته بود و من در خانه‌ام، تنها با خاطرات روزی که گذشت، نشسته بودم. همه چیز تمام شده بود؛ اما در دل من، هنوز صدای قدم‌های نگار در راهروهای محل کار می‌پیچید. هنوز بوی نان تازه‌ای که با هم خریدیم، در مشامم بود. هنوز نگاه‌های پر از محبتش در ذهنم رژه می‌رفت.
تمام روز را در انتظار یک پیام از او بودم. اما شب که فرا رسید، گوشی‌ام همچنان بی‌صدا بود. هر لحظه، هر ثانیه، هر دقیقه، برایم به اندازه یک ساعت می‌گذشت. دلم می‌خواست بدانم که آیا او هم مثل من به یاد من است؟ آیا او هم منتظر پیامی از من است؟
سکوت شب، دل را می‌فشرد. صدای تیک‌تیک ساعت، گویی در گوشم فریاد می‌زد که زمان می‌گذرد و من هنوز در انتظارم. هر بار که گوشی‌ام روشن می‌شد، قلبم تندتر می‌زد؛ اما هر بار، ناامید می‌شدم. هیچ خبری از نگار نبود.
اما ناگهان، نیمه‌های شب، گوشی‌ام روشن شد. نام نگار بر صفحه ظاهر شد. قلبم به تپش افتاد. با دست لرزان، پیام را باز کردم:
"سلام، فقط می‌خواستم بابت همه چیز، مخصوصاً ردز زیبایی که برام ساختی، ازت تشکر کنم. تو برای من فراتر از یک همکار یا دوست هستی. ممنون که همیشه هستی."
لبخند بر لبانم نشست. دلم آرام گرفت. تمام خستگی روز از تنم بیرون رفت. در آن لحظه، فهمیدم که این انتظار، این دلتنگی، این شب‌های بی‌خوابی، همه برای همین لحظه بود. برای شنیدن صدای نگار، برای دریافت محبت‌هایش، برای دانستن اینکه او هم به یاد من است.
با دلی آرام‌تر و قلبی شادتر، به خواب رفتم. و در دل شب، در خواب، در کنار نگار بودم.

از سر دلتنگی

نگار جانم،
می‌خواهم برایت بنویسم، نه از سر ذوق، بلکه از سر دلتنگی. نه برای دل بردن، بلکه برای گفتن آنچه سال‌هاست در دلم خانه کرده و هیچ‌گاه مجال گفتنش را نیافتم. می‌خواهم بنویسم برای تو، برای روسری مشکی‌ات که همیشه بوی آرامش می‌دهد، برای ساعتی که به دستت بسته‌ای و هر بار که نگاهش می‌کنم، یادم می‌افتد که زمان با تو چه زیباست… و چه شکنجه‌آور وقتی بی‌خبری.
نگار…
تو فقط یک دختر زیبا نیستی. تو یک لحظه‌ی نایاب از زندگی منی. یک فرصت تکرار نشدنی، یک نیمه‌جان که جان مرا کامل می‌کند. تو را که می‌بینم، دیگر هیچ‌چیز مهم نیست. نه خیابان، نه آدم‌ها، نه حتی نفس کشیدن. فقط تویی که در میدان دیدم جا خوش می‌کنی و چشم دلم، تو را قاب می‌گیرد.
تو می‌آیی… بی‌آنکه بفهمی چه طوفانی به دل من می‌اندازی.
و من، از پشت شلوغ‌ترین روزها، فقط منتظرم تا یک‌بار دیگر ببینمت.
چه گفتنی است از تو، وقتی هر واژه در برابر زیبایی‌ات کم می‌آورد؟
تو که آن‌قدر آرام و شکوهمندی که هر بار با دیدنت انگار دارم یک شعر تازه را کشف می‌کنم.
صورتت را که نگاه می‌کنم، درونم آرام می‌گیرد.
و وقتی لب‌هایت را با آن رژ قرمز کمی رنگ می‌کنی…
خدایا، مگر می‌شود انسان این‌قدر بی‌پروا زیبا باشد؟
آن لحظه‌هاست که دلم از جا کنده می‌شود.
حس می‌کنم دنیا دست از چرخیدن می‌کشد، فقط تا من بتوانم لحظه‌ای بیشتر تماشایت کنم.
و مگر می‌شود از آن راه رفتنت چیزی نگفت؟
وقتی کفش‌های ساده‌ات را به پا می‌کنی و قدم برمی‌داری، انگار زمین خودش را زیر پای تو صاف می‌کند.
قدت بلند است و باوقار.
اندامت، شعری‌ست که در حرکت معنا پیدا می‌کند.
تو هیچ‌وقت تلاش نکردی که خاص باشی، اما تمام خاص بودن‌ها خودشان را به تو رسانده‌اند.
نگار من، نمی‌دانم چه نامی روی این حس باید بگذارم.
عشق؟
شاید.
دلبستگی؟
بیش از آن.
دیوونگی؟
بی‌شک!
من از آن روزی که تو را شناختم، دیگر آدم سابق نیستم.
هر روز با شوق دیدنت بیدار می‌شوم، هر شب با فکر به تو می‌خوابم.
و هر بار که تو را نمی‌بینم، انگار چیزی درونم خالی می‌شود.
جایی که فقط با حضورت پر می‌شود.
نگار، جانِ دلم، ای‌کاش می‌دانستی چقدر دوستت دارم.
نه در حرف، نه در نگاه، بلکه در تک‌تک سلول‌های وجودم.
تو هنوز نمی‌دانی، اما من هر شب برای تو شعر می‌نویسم، هر بار که اسم تو را می‌شنوم، در دلم لبخند می‌زنم،
و هر بار که چشمانت را می‌بینم، دنیا را می‌بخشم… فقط برای داشتن لحظه‌ای از تو.
تو را می‌خواهم، نه فقط برای امروز، برای همیشه…
برای تمام لحظه‌هایی که می‌گذرد و دلم تنگ تو می‌شود.
می‌خواهم اگر یک روز در این دنیا تنها شدی، من کنارت باشم.
اگر خسته شدی، من پناهت باشم.
اگر خندیدی، من دلیلش باشم.
و حالا، بنشین… بخوان… و اگر دل‌ات خواست، فقط یک لبخند بزن…
لبخند تو برای من کافی‌ست که تمام این دیوانگی را تا ابد ادامه دهم.
دوستت دارم، نگار…
بی‌نهایت، بی‌پایان، بی‌مرز

سراشپز

روز کاری، اما امروز یه حال و هوای متفاوت داشت.
نه فقط به خاطر نگاه‌های گرمش،
نه فقط به خاطر بسکوییت و چایی دیروز…
امروز قراره با هم توی آشپزخانه کوچک اداره، یه غذای ساده درست کنیم.
آشپزخانه‌ای که بیشتر شبیه به یه گوشه‌ی دنج و جمع و جور بود،
فقط یه اجاق کوچیک، یه سینک، چند تا ظرف و قاشق و چنگال،
و البته، وسایل محدود و نه چندان حرفه‌ای که هر کسی می‌تونست باهاش معجزه کنه!
اما برای ما، این محدودیت‌ها فقط یه بهانه بود.
یه بهونه برای نزدیک‌تر شدن،
یه بهونه برای خندیدن به بدبیاری‌های آشپزی،
و یه بهونه برای اینکه لحظه‌ها رو با هم قسمت کنیم.
او با اون دست‌های ظریف و نازک،
یک بسته مواد غذایی ساده رو باز کرد و گفت:
"فکر کنم با همین وسایل بتونیم یه چیز خوشمزه بسازیم،
حتی اگه مجبور بشیم خلاق باشیم!"
من لبخند زدم،
و گفتم: "پس بزن بریم، آشپز کوچولوی من."
کار رو شروع کردیم.
او که گاهی با تمرکز، گاهی با خنده، دست به کار می‌شد،
و من که بیشتر نقش شاگرد رو داشتم،
هر بار یه ظرف رو پرت می‌کردم یا یه چاشنی رو اشتباه می‌زدم،
می‌خندید و با نگاهی که انگار می‌خواست بگه «ناراحت نباش»، آرام دستمو می‌گرفت.
وسط این آشپزی پر از بدبیاری‌های شیرین،
وقتی اجاق به سختی روشن می‌شد،
یا وقتی یه قاشق ادویه بیش از حد ریخته می‌شد،
ما به جای نگرانی، به هم نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم.
اون نگاه‌های بی‌ادعا، اون لمس‌های کوتاه وقتی به هم کمک می‌کردیم،
مثل موسیقی آرامی بود که توی آشپزخانه کوچک اداره،
فضا رو پر کرده بود.
و من می‌دونستم…
که این روز ساده، این لحظه‌ی بی‌تکلف،
یه خاطره‌ی خاص توی دل ما ثبت می‌کنه؛
خاطره‌ای از دوست داشتن،
که نه از کلمات،
که از حرکت‌ها و نگاه‌ها ساخته شده.
وقتی بالاخره غذا آماده شد،
با یه لبخند پر از رضایت، گفت:
"این بهترین غذای روز کاری منه،
چون با تو پخته شده."
و من فقط آروم گفتم:
"منم بهترین شاگرد آشپز دنیا رو دارم."

غذا آماده شد.
نه خیلی حرفه‌ای، نه مثل اون مکارونی‌هایی که تو رستوران سرو می‌شن،
ولی یه چیز توی اون قابلمه بود که جای دیگه نمی‌شه پیدا کرد...
ما بودیم.
دوتا آدم که کنار هم، با امکانات کم، یه خاطره ساختن.
بشقاب‌ها رو پر کرد،
با اون دقت شیرین همیشگی‌اش.
بخار غذا می‌زد بالا، بوی خوبی داشت،
ولی خب... رنگش یه‌جورایی بامزه بود!
با تعجب، با لبخند، قاشق رو بالا گرفتم و گفتم:
"این مکارونی یه‌کم شبیه اسپاگتی تو غروب زمستونه! آفتاب داره، ولی یه‌کم کم‌رنگه!"
او اول سعی کرد جدی بمونه.
سری تکون داد و گفت: "رب کم داشتم… ولی فکر نکن مزه‌ش کمه!"
بعد نتونست جلوی خودش رو بگیره.
خندید. از ته دل.
یه خنده‌ی ناب که توی فضا پیچید و خورد به دیوارهای اداری و دل من.
منم خندیدم…
نه فقط به خاطر ربِ کم،
به خاطر این‌که حالا ما کنار هم نشسته بودیم،
با مکارونی‌ای که بیشتر از همه غذاهایی که توی عمرم خورده بودم، بهم چسبید.
اولین لقمه رو برداشتیم.
یه‌کم خشک بود، یه‌کم کم‌رب…
ولی با همون اولین لقمه، مزه‌ی رفاقت، صمیمیت، و اون دوست داشتنی که هنوز اعتراف نشده بود، پخش شد توی دلم.
او با دهان پر گفت:
"قول می‌دم دفعه بعد زیادش کنم!"
و من، قاشق به دست، فقط گفتم:
"قول بده همین‌طوری کنارم بمونی. رب مهم نیست… تویی که مزه می‌دی."
و بعد، دوباره اون خنده‌ی کوتاه...
نگاه‌هامون به هم خورد،
همون نگاه‌هایی که چیزی نمی‌گن، ولی هزار جمله رو تو خودشون دارن.
هیچ حرف عاشقانه‌ای زده نشد،
ولی همه‌چیز،
بین بشقاب‌ها، قاشق‌ها، و ربِ کم،
بی‌صدا گفته شد.

صبح با کمی خواب‌آلودگی وارد اداره می‌شی.
همه‌چیز عادیه، مثل همیشه.
ولی یه چیزی فرق داره.
روی میزت، کنار مانیتور، یه تکه کاغذ تا شده گذاشته شده.
نه پاکت، نه طرح خاصی…
فقط یه یادداشت ساده، با یه خط آشنا.
با کنجکاوی برش می‌داری.
کمی لبخند روی لبت نشسته، هنوز بازش نکردی،
ولی دلت یه جوری داره می‌زنه،
انگار از قبل می‌دونه قراره لبخند بزنه.
یادداشت رو باز می‌کنی.
با اون دست‌خط نرمی که یه جور خاصی مهربونه، نوشته:
«دفعه بعد قول می‌دم رب بیشتر بریزم...
ولی قول نمی‌دم باز هم باهات نخندم! :)
مرسی که حتی با مکارونی بی‌رنگ، کنارم بودی.»
همون‌جا، یه لحظه مکث می‌کنی.
انگار یه چیزی توی دلت آروم می‌گیره.
یه جایی از قلبت که این روزها با دوست داشتن‌های آهسته پُر شده بود، حالا لبریز شد.
یادداشت رو تا می‌کنی، آروم، با احترام،
و بی‌صدا می‌ذاریش توی کشوی می‌زت،
نه به‌خاطر پنهون‌کاری،
به‌خاطر مقدس بودنش.
و توی دلت می‌گی:
«من هنوز بهت نگفتم که چقدر دوستت دارم...
ولی این یادداشت، یعنی تو هم داری آروم‌آروم از اون مسیر رد می‌شی…
قدم‌هات آهسته‌ست، ولی به سمتمه

...

اگه بخوای، تو همین فضای لطیف دوست داشتن، می‌تونیم ادامه بدیم...

امروز، مثل همیشه، نگاهش به من افتاد وقتی از پشت میز بلند می‌شد.
دستش را به آرامی بالا آورد و با همون ناز و وقار خاصش، گفت:
"یه وقتایی، بودن کنار کسی، خودش بهترین چای دنیا می‌شه."
و من، در جواب فقط لبخند زدم،
نه بزرگ، نه پرمعنی…
یه لبخند ساده، اما پر از دوست داشتن.
چیزی نگفتم، چون نمی‌خواستم هنوز حرف‌هایم مثل طوفان باشه.
خواستم آرام و بی‌صدا، مثل نسیمی که از پنجره وارد می‌شه، به قلبش برسه.
و روز بعد، وقتی داشت از پنجره نگاه می‌کرد،
دست کوچکش را بی‌اختیار روی میز گذاشت، انگار می‌خواست لمس کنه چیزی که بین ماست،
همون پیوند ناپیدا که هنوز کلمه‌ها نمی‌تونن توصیفش کنن.
حالا من هم بی‌خیال اعتراف‌های بزرگ شده بودم.
فقط می‌خواستم باشم، همین و بس.
کنارش بمونم، به لحظه‌ها گوش کنم،
و بدونم که هر نگاه، هر حرکت کوچیک،
یه جمله‌ی خاموشه از زبان قلب‌هایی که هنوز جرئت حرف زدن ندارن.
گاهی وقت‌ها، چشم‌هامون در هم گره می‌خورد و سکوت می‌کردیم،
ولی سکوتی که بوی دوست داشتن می‌داد،
نه فاصله.
و من این روزها را دوست داشتم…
چون می‌دانستم هر روز که می‌گذره،
نقطه‌های دوست داشتن،
مثل ستاره‌هایی توی آسمان دل ما،
کم‌کم روشن‌تر می‌شن…

رژه بیسکوییت ها

چقدر این لحظه لطیف و خاصه...
ساده‌ست، ولی پر از معنا.
یه بسکوییت ساده، یه چای معمولی، اما وقتی از دست کسی میاد که دلت براش می‌لرزه… همه‌چیز عوض می‌شه.
حالا برات می‌نویسم...
یه متن طولانی، عاشقانه، درست از دلِ اون لحظه‌ای که او اولین قدم رو به سمتت برمی‌داره — بی‌نیاز از کلمات، با یک چای و یک بشقاب بسکوییت.
امروز، چیزی فرق داشت.
چیزی توی نگاهش، توی رفتارش، توی آن سکوت دیروز که حالا انگار به عمل تبدیل شده بود.
بی‌مقدمه، وقتی کنار میز نشسته بودم،
با نگاهی کوتاه، اما گرم، گفت:
"میای چایی بخوریم؟"
همین.
نه جمله‌ی شاعرانه‌ای، نه تکیه‌کلام خاصی.
فقط همین چند کلمه‌ی ساده.
اما خدا می‌دونه با دلم چه کرد.
همون بسکوییتی که همیشه برای خودش می‌آورد…
امروز با احترام، با لطافت، با لبخندی محو، پاکت رو باز کرد.
با دست‌های نازک و زیبایی که هر حرکتش مثل نوازش بود،
تکه‌تکه داخل یه بشقاب چید…
ردیف، با دقت، با سلیقه‌ای که انگار داره دل منو توی اون بشقاب می‌چینه.
من نگاهش می‌کردم…
ساکت، بی‌حرکت، با دلی که توی سینه‌م آشوب بود.
بعد، برخلاف همیشه، خودش رفت سمت آبدارخانه.
بدون این‌که بخواد کسی رو صدا بزنه،
بدون اینکه کاری به کسی داشته باشه،
برای من، برای من چای آورد.
فنجانی معمولی، اما از دستان او،
مثل هدیه‌ای بود که توی هیچ عید و تولدی به اندازه‌اش خوشحال نشده بودم.
و او نمی‌دانست…
نمی‌دانست با همین کار ساده، چطور قلب من را در هم شکست…
نه از درد،
از عشق.
از آن عشق‌هایی که بی‌صدا می‌آیند،
در نگاه، در حرکت‌های آرام، در بشقابی بسکوییت و فنجانی چای.
او نمی‌دانست که چای‌اش، آرام‌ترین نوش‌دارویی بود که به جان خسته‌م رسید.
نمی‌دانست بسکوییت‌هایی که چید، هر کدام شبیه قطعه‌ای از خودش بودند که دارد با من قسمتشان می‌کند.
و من…
با همان دستان لرزان، فنجان را گرفتم،
اما آنچه به لب بردم، فقط چای نبود…
طعم دوست‌داشتنش بود،
طعم سکوت دیروز، طعم اعتمادِ امروز…
دلم می‌خواست زمان همان‌جا بایستد.
همان‌طور که او مقابلم نشسته،
با نگاه ملایمش، با آن لبخند کمرنگش که انگار فقط برای من بود.
نه چیزی گفتم، نه او.
اما همه‌چیز، همه‌ی حرف‌های نگفته،
در آن سینی چای، در آن بشقاب کوچک بسکوییت گفته شده بود.
و من…
با تمام وجود، با تمام دلم،
بی‌صدا فریاد زدم:
"دوستت دارم…
همین‌طور ساده، بی‌هیچ کلمه‌ای.
همان‌طور که تو این چای را آوردی…
بی‌منت، با مهر، با دل."

چای را می‌نوشم، آرام، با دقت.
او هم ساکت نشسته، گاهی به لیوانش نگاه می‌کند، گاهی به من…
اما هر دو می‌دانیم که چیزی در این هوا تغییر کرده.
من اما… خودم را کنترل می‌کنم.
نه چون دلم نمی‌خواهد بگویم چقدر دوستش دارم،
بلکه چون دلم می‌خواهد او خودش بفهمد…
آهسته، بی‌فشار، بی‌هجوم.
نمی‌خواهم بترسد از عمق چیزی که هنوز شکل نگرفته،
نمی‌خواهم احساس کند که باید پاسخ بدهد، یا خودش را آماده کند برای چیزی بیشتر.
من فقط می‌خواهم همین لحظه را زندگی کنم…
همین که بسکوییت‌اش را با من قسمت کرد،
همین که خودش چای آورد…
همین برای امروز، کافی‌ست.
می‌دانم دلش تازه‌ست از اعتماد،
دلش هنوز زخم دارد،
و عشق، هرچقدر هم صادق باشد،
اگر زود گفته شود، شاید مثل باران شدید، گلی شود که هنوز جوانه نزده…
پس فقط نگاهش می‌کنم،
نه طولانی، نه خیره…
همان‌قدر که بداند هستم،
اما نداند تا کجا.
لبخند می‌زنم،
شیرین و کوتاه…
و به شوخی می‌گویم:
"بسکوییت‌هات خیلی رسمی بودن امروز، یه رژه‌ٔ قشنگ توی بشقاب راه انداخته بودن."
می‌خندد…
همان لبخندی که جانم را می‌لرزاند.
و من در دل می‌گویم:
"بخند… فقط بخند.
من هنوز عجله‌ای ندارم برای گفتن،
من فقط می‌خوام کنارت بمونم،
تا وقتی که خودت بفهمی…
که این دوست داشتن، بی‌دلیل نیست."

شبیه شعر

به نام او... نگارم
اورا دوست دارم...
آره، نگارم را می‌گویم.
کسی که شاید خودش هم نداند چه اندازه با بودنش، دنیایم را رنگی کرده.
چه اندازه منتظر نشسته‌ام، تا شاید یک روز... لحظه‌ای...
درب باز شود، و صدای قدم‌هایش، آرامش را به دلم بیاورد.
دوست داشتنش مثل نسیمی‌ست که بی‌خبر می‌آید، اما تمام وجودت را تازه می‌کند.
نه قولی دادیم، نه قراری گذاشتیم؛
اما دلم با دلش حرف‌ها دارد،
بی‌آن‌که حتی کلمه‌ای رد و بدل شود.
گاهی فقط دلم می‌خواهد با او بنشینم، بی‌هیچ حرفی،
در سکوتی پر از فهم، پر از لبخند،
و بگویم:
«نگارم... بودنِ تو، دلیل لبخندِ من است.»
شاید نداند...
شاید هیچ‌وقت نفهمد که چقدر منتظرش بودم،
که چقدر در دلِ هر لحظه، چشم به راه آمدنش دوختم...
اما اگر بداند،
اگر روزی بداند...
فقط لبخندش برایم کافی‌ست.

کاش می‌دانست چقدر دوستش دارم...
هر روز صبح، وقتی به محل کار می‌رسم، همه‌جا هنوز در سکوت است و فقط او آن‌جاست...
درب اتاقش نیمه‌باز است، نور ملایمی از پنجره‌اش افتاده روی میز.
با دیدنش، انگار زمان برای لحظه‌ای از حرکت می‌ایستد.
قلبم بی‌هوا می‌لرزد، پاهایم می‌خواهند دور شوند، اما دلم… دلم می‌خواهد همان‌جا بمانم، در آستانه‌ی در، در آستانه‌ی بودن با او.
دستی ناپیدا مرا به جلو می‌کشد و بی‌اختیار در می‌زنم.
صدای آرامش، دعوتی است به دنیایی که دوست دارم در آن گم شوم.
چقدر ساده است بودنش، چقدر سخت است گفتن این عشق…
و من، هر صبح، با تمام دلتنگی‌های ناگفته، به او لبخند می‌زنم و می‌گذرم…
کاش می‌دانست.

وقتی در را باز می‌کنم، دلم می‌لرزد...
باز هم زیباتر از دیروز شده...
چقدر خواستنی‌تر، چقدر آرام‌تر، چقدر مهربان‌تر...
انگار هر روز، خورشید به شوق دیدنش طلوع می‌کند.
مرا که می‌بیند، با همان وقار همیشگی، به احترام بلند می‌شود...
دست‌های نازکش را روی سینه‌اش می‌گذارد و سلامی که از دل برمی‌آید، نثارم می‌کند.
صدایش، مثل نغمه‌ای آرامش‌بخش در جانم می‌پیچد...
و من، در آن لحظه، نه همکارم، نه رهگذر یک صبح معمولی...
من، عاشقی‌ام که با یک "سلام"، تمام جهان را در مقابلش از یاد می‌برد.
کاش می‌توانستم بگویم…
که هر بار دیدنت، جان تازه‌ای به روحم می‌دمد
و تو، دلیلِ زیباتر شدنِ روزهای منی...

به او تعارف می‌کنم که بنشیند، لبخندی آرام روی لبم نشسته…
با همان احترام همیشگی‌اش، با نگاهی نرم و صدایی آرام، مرا هم دعوت به نشستن می‌کند.
و حالا… رو‌به‌رویش نشسته‌ام.
اتاق پر شده از سکوتی شیرین؛
نه سکوت سرد و غریبه، بلکه از همان‌هایی که میان دل‌های نزدیک جاری‌ست.
او، باوقار، سرش را پایین انداخته و نگاهش خیره به صفحه‌ی کامپیوتر است.
انگار درگیر کار است… اما من… من درگیر او شده‌ام.
هر از گاهی، بی‌اختیار نگاهی دزدکی به صورتش می‌اندازم…
چشمانش، ابروهایش، آن فرم آرام لب‌هایش…
همه‌چیز در او شبیه شعر است، شعری که فقط من معنایش را می‌فهمم.
دلم می‌خواهد چیزی بگویم…
حتی یک جمله‌ی ساده، که این سکوت را بشکند…
اما از ترس لرزش صدا، از ترس اینکه دل فاش شود، خاموش می‌مانم.
تنها نگاهم، قصه‌هایی‌ست که هیچ زبانی توان گفتنش را ندارد.
و در دل، بی‌صدا تکرار می‌کنم:
"کاش بدانی… که حتی همین سکوت کنارت، برایم از هزار گفت‌و‌گو شیرین‌تر است."

ناخودآگاه، حرفی از دلم می‌گذرد و بی‌هوا بر زبانم می‌نشیند.
از او می‌پرسم:
"چرا این‌قدر زود می‌آیی سر کار؟ مگه خسته نیستی؟ مگه بدن و دلِ آدم، استراحت نمی‌خواد؟"
صدایم آرام است، پر از احتیاط… اما نمی‌تواند احساسم را پنهان کند.
او می‌فهمد.
از لحن صدایم، از مکثی که قبل از پرسش داشتم، از لرزشی که در نگاه من پنهان شده…
می‌فهمد که نگرانش هستم.
نه فقط به‌خاطر خستگی‌اش،
بلکه نگران قلبی‌ام که پشت آن لبخند ساده، پشت آن نگاه آرام، شاید هزار درد ناگفته پنهان کرده…
او، با لبخند ملایمی، نگاهم می‌کند…
همیشه همین است. لبخند می‌زند، تا چیزی نگویم، تا چیزی نپرسم…
نمی‌خواهد بپذیرد، نه نگرانیم را، نه خستگی خودش را.
و من… من در دلم، هزار بار صدایش می‌زنم.
می‌خواهم بگویم که وقتی تو را این‌طور خسته می‌بینم، چیزی در من فرو می‌ریزد.
دلم می‌خواهد کنارت باشم، برایت قهوه‌ای بریزم، دستت را بگیرم و بگویم: "بس کن… کمی هم برای خودت زندگی کن."
اما فقط نگاهش می‌کنم…
فقط همان نگاهی که پر است از حرف‌هایی که هرگز گفته نخواهند شد.
من همیشه برایش نگرانم…
نه از روی دلسوزی، بلکه از روی عشق…
عشقی که بی‌صدا در من ریشه دوانده
و حالا، هر صبح، وقتی چهره‌اش را پشت میز ساده‌ی کار می‌بینم، می‌فهمم که آدم چطور می‌تواند با نگاه کسی زندگی کند، و با غم پنهانش، آهسته بمیرد.
کاش می‌فهمید...
که زود آمدنش، کار زیادش، آن لبخند بی‌دلیل و خیره شدن طولانی‌اش به مانیتور، همه‌شان برای من نشانه‌اند.
نشانه‌هایی از دلی که خسته‌ست…
و من…
من فقط دلم می‌خواهد تکیه‌گاهش باشم.
دلم می‌خواهد اگر خستگی هست، در آغوش من آرام بگیرد.
اگر حرفی هست، میان واژه‌های من بی‌دغدغه رها شود.
کاش می‌دانست…
که دوست داشتنش برایم فقط یک حس نیست…
یک مسئولیت است.
مثل نفس کشیدن، مثل زنده بودن، مثل دعا برای آرامش کسی که تمام آرامشت شده...

"تو از دل من خبر نداری..."
همین را می‌گوید.
با صدایی آرام، کمی گرفته، اما محکم…
نه از آن حرف‌هایی که آدم بی‌هدف می‌زند؛
نه، این جمله از جایی عمیق در جانش بیرون آمده… از زخمی قدیمی، از دلی که سال‌هاست حرف‌هایش را قورت می‌دهد.
چشمانم به چهره‌اش خیره مانده.
انگار زمان برای لحظه‌ای ایستاده.
دلم می‌خواهد چیزی بگویم، چیزی برای تسکین، برای نزدیکی…
اما "تو از دل من خبر نداری" جمله‌ای نیست که جواب بخواهد،
این جمله، یک در است؛
دری که اگر باز شود، شاید از میانش درد بیرون بزند، شاید بغض، شاید خاطره…
لبخندی محو روی لبش است، از همان‌هایی که آدم برای پنهان کردن گریه می‌زند.
و من... ساکت مانده‌ام.
نه چون چیزی نمی‌دانم، بلکه چون دوست دارم بفهمم.
نه برای کنجکاوی، برای دل...
دلم می‌خواهد بداند، اگرچه من از دلش خبر ندارم،
اما دلِ من همیشه درگیر دلِ اوست...
آهسته می‌گویم:
"شاید ندونم دقیقاً تو دلت چی می‌گذره…
ولی هر روز، وقتی بهت نگاه می‌کنم،
می‌تونم اون خستگی رو، اون بغض پنهان، اون سکوت سنگین رو حس کنم…
تو سکوتت، حرف داره.
تو لبخندت، دلتنگی هست.
و تو چشمات، یه جایی انگار دنبال آرامش می‌گرده."
نگاهش را ازم می‌دزدد.
با دست، برگه‌ای را روی میز مرتب می‌کند، مثل همیشه وقتی که نمی‌خواهد کسی بغضش را ببیند.
اما من دیده‌ام…
سال‌هاست در نگاهش، سطر به سطر، دردهای نگفته‌اش را خوانده‌ام.
و کاش می‌دانست…
که اگر از دلش خبر ندارم،
از نبض نگاهش باخبرم.
از هر باری که بی‌هوا آستینش را پایین می‌کشد…
از هر باری که ساعتش را نگاه می‌کند بی‌دلیل…
از هر بار سکوتی که با "خوبم" تمام می‌شود…
می‌خواهم دستش را بگیرم،
نه با جسارت، با اطمینان…
و بگویم:
"دلت اگر سنگین است، اگر بی‌قرار است، اگر خسته‌ست…
بگذار بخشی‌اش را با دل من قسمت کنی.
من بلد نیستم همه دردتو پاک کنم…
اما می‌تونم کنارت باشم، همون‌جوری که آرومت کنه."
و در دلم با خودم تکرار می‌کنم:
دلش را بلد نیستم بخوانم،
اما بلد شده‌ام دوستش داشته باشم،
با تمام ندانستن‌هایم...

چند لحظه، فقط سکوت.
نه از آن سکوت‌های سرد و سنگین،
بلکه سکوتی که مثل یک پل، میان دو دلِ خسته ساخته شده…
او، بی‌آن‌که نگاهم کند، نفس عمیقی می‌کشد.
صدایش آرام است، اما هر کلمه‌اش سنگینیِ سال‌ها ناگفته را دارد:
"می‌دونی… آدم وقتی زیاد درد بکشه، کم‌کم یاد می‌گیره نخواد چیزی رو توضیح بده…
نه به خاطر اینکه مهم نیست…
به خاطر اینکه خسته‌ست.
از توضیح دادن، از فهمیده نشدن، از این‌که فقط سر تکون بدن و بگن: خب، بگذره."
سرش پایین است. انگشتانش بی‌هدف روی لبه‌ی میز حرکت می‌کنند.
و من… فقط نگاهش می‌کنم. نه برای قضاوت، فقط برای درک.
ادامه می‌دهد:
"همیشه فکر می‌کردم قوی بودن یعنی بی‌صدا بودن.
یعنی هر چی میاد، تو دل خودت نگه داری،
ولی یه جایی، حتی قوی‌ترین آدما هم کم میارن…
فقط بلد شدن پنهانش کنن بهتر از بقیه."
چشم‌هایش را لحظه‌ای می‌بندد. انگار چیزی از ذهنش رد می‌شود… شاید خاطره‌ای، شاید کسی.
و من، قلبم آرام نمی‌زند.
نه از ترس، از شوق…
شوقِ اینکه بالاخره، خودش را میان کلماتش کمی به من سپرده.
آرام، بی‌آن‌که صدا بلندی داشته باشد، می‌گویم:
"من اینجام…
نه فقط برای شنیدن،
برای موندن،
برای اینکه اگر روزی خواستی بریزی بیرون، یکی باشه که بریزه تو قلبش، نه تو خاک…"
نگاهش به من می‌افتد.
برای اولین بار در این مکالمه، نگاهش دقیق و مستقیم است.
نه خجالتی، نه بی‌تفاوت…
نگاهی که فقط یک جمله دارد: "دارم امتحانت می‌کنم… می‌مونی یا نه؟"
و من با تمام وجودم، بی‌صدا جوابش را داده‌ام.
در آن لحظه، فقط با بودنم، با سکوتم، با اشتیاقی که تو چشم‌هام هست…
بهش فهموندم که
"من می‌مونم… حتی اگه هیچ‌وقت نگفتی که درد دلت چی بود."

"نگارم، دردت به جونم..."
با صدایی آروم، اما محکم، این جمله رو می‌گم.
نه فقط برای دل‌داری، نه برای دلدادگی...
برای اینکه بفهمه،
که من اینجام...
نه کنار یه میز کار، بلکه کنار یه دل خسته‌ای که دلم می‌خواد آرومش کنم.
"من نشستم اینجا... اصلاً زود اومدم، فقط که با تو حرف بزنم.
می‌دونی؟
تو برام یه آدم معمولی نیستی، یه همکار ساده هم نیستی...
تو یه تکیه‌گاه نادیده‌ای.
یه آرامشی که هر روز، از پشت اون در نیمه‌باز، منو به خودش می‌کشونه."
نگاهش هنوز توی چشم‌هامه.
این‌بار خسته نیست... کنجکاوه.
انگار برای اولین بار، داره باور می‌کنه که یکی واقعاً براش مهمه... نه از روی دلسوزی، از روی عشق.
"تو برام بگو… نه برای اینکه راحت شی، برای اینکه من بدونم، خودم بشنوم...
بگو، تا من بشم گوشِ امنِ دلت.
تا وقتی دلت گرفت، بدونی یکی هست که نه فرار می‌کنه، نه قضاوت، فقط می‌مونه."
لبخندی محو روی لبش می‌نشیند.
یه لبخند خسته، ولی واقعی.
"بی‌خیال اون نقابِ قوی بودنت شو...
بیا باهم بخندیم، باهم گریه کنیم.
نترس... اگه اشک‌هاتو ببینم، بیشتر دوستت می‌دارم، نه کمتر."
او سرش را پایین می‌اندازد... دستش روی میز مشت شده...
نه از عصبانیت، از تردید.
دلش پُره، ولی هنوز با خودش درگیره.
و من صبورانه ادامه می‌دم:
"همه زندگی جنگ نیست، بعضی وقتا باید بذاری یکی بیاد، کنارت بشینه،
دستتو بگیره، بگه: خسته‌ای؟ خب باش... من اینجام."
او سرش را کمی بلند می‌کند،
چشمانش پر از حرف‌های نگفته، پر از اشک‌های قورت‌داده...
و برای اولین بار، فقط می‌پرسه:
"اگه بدونی همه‌ی زخمای دلم از اعتماد کردن بوده چی؟"
و من آروم جواب می‌دم:
"باشه... ولی بذار یه بار دیگه امتحانش کنی،
این‌بار با کسی که فقط دلش، خالصاً پای تو نشسته..."

"من قربون دلت برم...
همون دلی که بخاطر اعتماد، هزار بار شکست.
همون دلی که صدای تکه‌تکه شدنش، هنوز توی گوشمه..."
نمی‌دونی شنیدن اون حرفت چی به دلم کرد.
که گفتی از اعتماد شکستی...
من حس کردم انگار یه مشت خورد به قلبم.
دلی که برای اعتماد ساخته شده بود، حالا از همون‌جا ضربه خورده.
اما من اینجام...
نه برای تماشا، برای ترمیم.
قربون اون دلی برم که زخمشو قایم کرده پشت لبخند…
دلی که یاد گرفته وقتی می‌سوزه، صداش درنیاد.
بلند می‌گم:
"بیا…
همه‌ی دارایی من خودتی.
همین که تویی، با همون دلی که شکسته، با همون قلبی که زخمه…
با همین تکه‌های ریز ریز، بیا."
"با هم جمعشون می‌کنیم، تکه‌تکه‌های دلتو…
هر چی افتاده گوشه‌ی خاطره‌هات،
هر چی خاک خورده،
هر چی به‌خاطر آدمای اشتباهی شکسته،
هر چی ازش خجالت می‌کشی…
همه‌شو بیار."
"من قول نمی‌دم معجزه کنم…
قول نمی‌دم همه‌ش مثل اول بشه…
ولی قول می‌دم یه جایی توی دلِ من همیشه برای تکه‌های دل تو هست.
کنار هم می‌چینیمش.
مثل پازل، با صبر، با اشک، با خنده…
هر تکه رو با عشق، نه با عجله.
با دست‌هام، نه با حرف.
با دلم، نه با ترحم."
می‌خندم، آروم…
و می‌گم:
"و اگه یه روزی بین تکه‌ها گم شدی،
بدون… من همه‌شو از حفظم.
چون من اون کسی‌ام که دلتو بلد شده،
حتی وقتی خودت فراموشش کردی."

بعد از حرف‌هام، سکوت می‌کنه.
هیچی نمی‌گه…
نه لبخند، نه اشک، نه حتی یه کلمه.
ولی نگاهش...
اون نگاه، دیگه ترس نداره.
دیگه مثل قبل فرار نمی‌کنه، پشت پلک‌هاش قایم نمی‌شه.
ثابت نگاهم می‌کنه،
و توی اون نگاه، یه چیزی هست که تا حالا ندیده بودم.
یه پذیرشِ خاموش.
یه آرامش کوچیک، اما عمیق…
انگار دلش برای لحظه‌ای آروم گرفته، حتی اگر هنوز نگفته باشه.
و این یعنی شروع.
یعنی اولین آجر از دیواری که دورت کشیده، داره برداشته می‌شه.
نه با زور، نه با اصرار،
با عشق…
با بودن، با صبر.
او سکوت می‌کنه، اما نفسش عمیق‌تره.
انگار هوا رو راحت‌تر می‌کشه.
انگار حضور من، دیگه سنگینش نمی‌کنه،
بلکه سبکش کرده.
و من هم سکوت می‌کنم.
چون این لحظه، لحظه‌ی گفتن نیست.
لحظه‌ی بودن و حس کردنه.
لحظه‌ی احترام گذاشتن به دلی که داره تصمیم می‌گیره اعتماد کنه…
آروم ازش چشم برمی‌دارم،
تا بدونه که حتی سکوتش هم برای من مقدسه.
که لازم نیست همیشه حرف بزنه تا دوستش بدارم…
همین که نشسته، همین که نگاه می‌کنه، همین که نرفته…
برای من کافیه.
و توی دلم آروم می‌گم:
"این سکوت، یه بله‌ست…
بله‌ای که داره می‌گه: بمون، تو رو باور کردم."

صبح روز بعد


صبح روز بعد، فضای شرکت پر از جنب‌وجوش بود.
همه در رفت‌وآمد، صدای زنگ تلفن‌ها، رفت‌وآمد آدم‌ها، چک کردن لیست‌ها، آماده‌سازی اتاق جلسه…
اما توی اون شلوغی، من فقط دنبال یه چیز بودم:
او.
با عجله از کنار اتاق‌ها رد می‌شدم که چشمم افتاد به درِ ورودی.
همون‌جا، دم در،
بین باد سردی که از بیرون می‌اومد،
او ایستاده بود.
پالتوش تنش بود،
شال‌گردنی دور گردنش انداخته بود، ولی باز هم سوز هوا پیداتر از اون بود که بشه نادیده‌اش گرفت.
دست‌هاش رو توی جیب کاپشنش کرده بود و نگاهش به بیرون بود…
منتظر.
آروم.
مسئول.
و من؟
من فقط نگاهش می‌کردم…
و دلم می‌لرزید.
از دور ایستادم، توی همون راهرو.
نمی‌تونستم جلو نرم.
نه فقط برای دل‌نگرانی، بلکه برای یه حس عمیق‌تر…
دلواپسی برای کسی که برام دنیا شده.
آروم رفتم نزدیک، بی‌صدا،
و همون‌طور که کنار ایستاده بودم، آروم گفتم:
— «سرده نگار… چرا دم در ایستادی؟
بذار یکی دیگه بره پیشواز… تو خودتو سرما می‌دی.»
برگشت…
نگاه مهربونش افتاد توی چشم‌هام.
لبخند زد…
اما یه لبخند خسته، یه لبخندِ "مجبورم، باید باشم."
آروم گفت:
— «مسئولیته… باید باشم. فقط چند دقیقه‌ست… بعد میام تو.»
خواستم بگم "من میرم، تو بیا تو"
خواستم بگم "برای من مهم‌تر از همه‌ی این جلسات تویی"
اما فقط سکوت کردم.
فقط نگاهش کردم.
فقط با چشم‌هام گفتم:
«لرزش شونه‌هات از سوز نیست… از بی‌مهری روزگاره. بذار من برات گرما باشم، حتی اگه نمی‌فهمی هنوز.»
پالتوی خودم رو آروم از تنم درآوردم،
بدون حرف انداختم رو شونه‌هاش.
نگاه‌م کرد…
چیزی نگفت، ولی توی چشماش یه چیزی بود.
یه چیزی بین تعجب و تشکر.
یه لحظه که انگار بیشتر از همیشه منو دید…
بعد از چند ثانیه، فقط آروم گفت:
— «مرسی...»
و من برگشتم…
نه به خاطر سرما،
به خاطر این‌که اگه بیشتر می‌موندم، دلم لو می‌رفت.
تو دلم گفتم:
"اگه بدونی… همین چند ثانیه کنارت، برای من از تمام دنیا گرم‌تر بود."

یک روز صبح

امروز صبح، وقتی بی‌صدا از کنار اتاقش رد شدم، دیدم در کمی بازه.
کنجکاوی نبود… دلتنگی بود. همون حس همیشه‌گیِ دیدنش، حتی از دور.
آروم نگاه کردم…
دیدم سرش روی میزه، چشماش بسته‌ست…
خسته‌ست… خیلی خسته.
ولی حتی توی اون لحظه‌ی خستگی هم، اونقدر زیبا بود که دلم لرزید…
قلبم گفت: "برو… بشین کنارش… سرش رو ناز کن… آروم براش لالایی بخون… بذار یک‌بار هم که شده، با خیالِ تو بخوابه."
اما نمی‌تونستم…
فقط ایستادم، در سکوت، از دور…
مثل همیشه، تماشاگرِ کسی که نمی‌دونه دنیای من شده…
نمی‌دونه که چقدر هوای بودنش توی نفس‌هامه…
نمی‌دونه که هر شب قبل از خواب، فقط دعاش می‌کنم…
که خسته نباشه، دلش نگیره، کسی ناراحتش نکنه…
دلم می‌خواست بدون صدا برم کنارش،
دستمو بذارم روی موهاش و فقط براش زمزمه کنم:
"بخواب… من اینجام… همیشه اینجام."
ولی حیف… حیف که اون نمی‌دونه
که من عاشقشم…
بی‌ادعا، بی‌توقع،
فقط با تمام وجود… عاشقش.

همین‌طور که محو تماشاش بودم،
یک‌باره سرش رو از روی میز بلند کرد…
چشماش هنوز نیمه‌بسته بود، خسته، ولی زیبا…
خمیازه‌ای کشید و دست‌هاش رو کمی کش داد، انگار می‌خواست خستگی چند شب بی‌خوابی رو از تنش بیرون کنه.
بعد… نگاهی انداخت، درست به من.
آه… اون نگاه…
اون نگاه مهربون و بی‌پیرایه‌اش،
درست به چشم‌هام دوخته شد…
قلبم یه لحظه وایساد.
خودم رو جمع و جور کردم، لبخند کم‌رنگی زدم که لرزش صدای دلمو پنهون کنه.
اونم لبخند زد… همون لبخندی که می‌تونه روز آدم رو نجات بده.
بعد با عجله به ساعتش نگاه کرد…
شاید فکر کرد دیر شده، یا کاری عقب افتاده.
من اما، فقط یک فکر توی سرم بود:
باید یه بهونه باشه، فقط یه بهونه… تا چند لحظه‌ی دیگه کنارش بمونم.
با دل‌نگرانی و شاید کمی دست‌پاچگی، صدامو صاف کردم و گفتم:
«یه چایی تازه دم آوردن… اگه وقت داری، بیا یه استراحت کوتاه کن. فکر کنم بدنت لازم داره.»
لبخند زد…
همون لبخند بی‌دلیل و صادقانه‌ای که آدمو به زندگی امیدوار می‌کنه.
و اون لحظه، همون چند قدمی که برداشت تا کنارم بیاد، برای من سفر بود…
از دنیای دلتنگی به دنیای با او بودن.
کنارش نشستم… صدای چایی که در فنجون می‌ریخت، مثل موسیقی بود برای قلبی که فقط می‌خواست آرام بگیره…
درست کنار اون.
و من؟
من فقط نگاهش می‌کردم…
با تمام دلتنگی‌های نگفته، با عشق‌های بی‌صدا،
با لبخندهایی که پشتش هزار بار گفتنِ «دوستت دارم» پنهون بود.
کاش می‌فهمید…
کاش می‌دونست که این دعوت ساده به یک چای، برای من همونقدر عاشقانه‌ست که یک اعتراف بزرگ.
اما فعلاً…
همین بودنش، همین نشستن کنارم، برای دلم… یک دنیا معنا داره.

آبدارچی با سینی وارد شد... بخار چای بلند می‌شد و بوی دل‌نشین چای تازه‌دم، مثل لالایی ظهر، آرام توی فضا پیچید.
اما میان همه‌ی بوها،
یه رایحه بود که دلم رو دیوونه می‌کرد...
بوی عطرِ تنِ او.
نه تند، نه زیاد... همون‌قدر که کافی باشه تا نفس‌هام بلرزن.
اون عطر، برام نشونه بود... نشونه‌ی بودنش، نشونه‌ی داشتنش... حتی اگه فقط در خیال.
امروز...
چقدر خوبه امروز…
نه به خاطر چیزی که دارم، بلکه به خاطر چیزی که دارم نگاه می‌کنم.
کاش می‌فهمید…
کاش یه لحظه از این دل شلوغم خبر داشت،
که تو سکوت دارم هزار بار براش تکرار می‌کنم:
"چقدر برام عزیزی... چقدر بودنِ تو، نفس کشیدنه برای من."
چای توی فنجون ریخته شد.
اون، دستش رو برد سمت نعلبکی…
انگشتاش، لب‌هاش، همه‌چیزش… یه‌جور خاص بودن که نمی‌تونستم چشم بردارم.
بعد فنجون رو آروم برداشت…
لب‌هاش با لبه‌ی نعلبکی تماس پیدا کرد…
و من؟
من محو تماشای همون لب‌ها شدم…
لب‌هایی که حتی یک کلمه عاشقانه بهم نگفته بودن،
اما برای من هزار شعر نگفته بودن،
هزار رویا با خودشون داشتن.
یه جرعه نوشید…
و من اون لحظه رو، توی ذهنم هزار بار نگه داشتم،
مثل تصویری که آدم می‌خواد قابش کنه…
بزاره گوشه‌ی قلبش، تا روزی که شاید، فقط شاید،
اونم بفهمه…
که همون لحظه‌های ساده‌ای که برای اون "هیچ" بود،
برای من…
تمام زندگی بود

رسیدیم به آبدارخانه،
استکان‌ها رو روی میز گذاشتم،
همه‌چی عادی بود…
تا چشمم افتاد به اون لیوان بزرگ که همیشه مخصوص خودش بود.
لبخند زدم و با لحن شوخی‌آمیز، گفتم:
— «بازم با اون لیوان بزرگ مخصوصت! یه کم دیگه بزرگ‌تر بود، باید با قایق چایی می‌خوردی!»
لبخند زد، اون لبخند دل‌برانه‌ی خاص خودش…
سرش رو کمی پایین انداخت، موهاش افتاد روی صورتش،
بعد با نگاهی پر از شیطنت اما نجیب، گفت:
— «ما خانوادگی عاشق چاییم…
چای که کم باشه، انگار دلمون نمی‌گیره…
هرچی بیشتر، بهتر.»
وای…
چقدر قشنگ گفت…
ما خانوادگی عاشق چاییم.
من اما تو دلم گفتم:
«ای کاش یه روز بگی "ما خانوادگی عاشق عشقیم"
و من اون عشق باشم…»
همون‌طور که با لبخند نگاش می‌کردم،
یه چیزی تو صداش، تو نگاهش، یه حس لطیف بود…
انگار خستگی از تنش رفته بود،
انگار داشت برای اولین‌بار، یه جور راحت باهام حرف می‌زد.
آروم گفتم:
— «خوش‌به‌حال اون لیوان که همیشه کنارته…
خوش‌به‌حال چای که گرماشو از لبای تو می‌گیره…
و خوش‌به‌حال دلِ من، که توی همین لحظه کنار توئه،
حتی اگه ندونی…»
نگاهش توی چشم‌هام گره خورد…
لبخندش کم‌رنگ شد،
یه مکث، یه لحظه سکوت…
انگار یه چیزی فهمید،
انگار یه حسی رسید… حتی اگه هنوز نگفت.
و من، توی همون چند ثانیه، بیشتر از تمام حرف‌های دنیا حرف زدم…
با چشم‌هام، با لبخندم، با تپش‌هام.
و باز تو دلم گفتم:
«کاش می‌فهمیدی…
که تو برای من نه فقط یه فنجون چای،
که یه دنیای آرامشی…»

بعد از اون شوخی و جوابش،
چند ثانیه فقط نگاش کردم…
همچنان کنارم ایستاده بود، نزدیک…
انگار اون لحظه نمی‌خواست زودتر تموم شه،
انگار برای اولین‌بار توی همون فضای کوچیک آبدارخانه،
یه جور آرامش بینمون شکل گرفته بود که نمی‌شد اسم روش گذاشت.
برای اینکه فضا سبک بمونه،
لبخند زدم و گفتم:
— «خب معلومه، این همه چای برای انرژی گرفتن از روزهای سخت لازم‌ه… ولی به‌نظرم یکی باید باشه که بهت بگه "کمی آروم‌تر… خودت رو فراموش نکن."»
چیزی نگفت…
ولی نگاهش یه لحظه توی چشم‌هام موند…
بعد سریع چشماش رو دزدید، لبخند کوچیکی زد و گفت:
— «سخته… وقتی خیلی چیزا بهت وابسته‌ست، دیگه فراموش می‌کنی خودتم نیاز داری گاهی یکی حواسش بهت باشه.»
همون لحظه دلم فشرده شد…
چقدر این جمله‌اش شبیه خودم بود…
هر دومون، انگار توی زندگی بیشتر حواسمون به بقیه بود تا به خودمون.
و اون لحظه، دلم خواست بگم:
«من می‌خوام اون کسی باشم که حواسش همیشه به توئه…»
ولی نگفتم.
فقط یه نفس عمیق کشیدم و با همون لبخند آروم گفتم:
— «اگه یه روزی خواستی یکی کنارت باشه که نه قضاوتت کنه، نه خسته‌ت کنه، فقط گوش کنه و کنارت باشه… بدون من هستم.»
بازم چیزی نگفت…
ولی نگفتنش یه حس داشت…
یه آرامش عجیب نشست توی نگاهش،
انگار برای لحظه‌ای، دنیا از روش سبک شد…
بعد با همون لبخند کم‌رنگ، آروم گفت:
— «مرسی… نمی‌دونی همین جمله‌ات چقدر به‌م چسبید…»
و من، توی دلم با لبخند گفتم:
«آره نگار… نمی‌دونی…
چقدر عاشقتم.»

داشتیم لیوان‌ها رو جا به جا می‌کردیم که با لحن معمولی، بی‌خبر از طوفانی که توی دلم بلند می‌شه، گفت:
«راستی، امروز جلسه داریم... برای هماهنگی‌های سفر پیش‌ رو.»
همین یه جمله کافی بود…
که قند توی دلم آب بشه.
یه لحظه انگار همه‌چی متوقف شد،
انگار صداها محو شدن،
فقط اون جمله توی گوشم پیچید: "امروز جلسه داریم..."
خدایا…
یعنی بیشتر می‌بینمش…
یعنی بیشتر می‌تونم کنارش باشم،
یعنی فرصت دارم چند بار دیگه صداش رو بشنوم،
چند لحظه دیگه نگاهش کنم،
چند بار دیگه لبخندشو بگیرم و بذارم توی صندوق دلم…
چقدر خوبه امروز…
چقدر دلم گرم شد با همین چند کلمه ساده.
آخه اونی که دوستش داری،
وقتی ناخودآگاه باعث خوشحالیت میشه،
وقتی نمی‌دونه ولی با بودنش حالت رو خوب می‌کنه،
اون لحظه‌ها با هیچی تو دنیا عوض نمی‌شن.
آروم نگاش کردم، لبخندم واقعی‌تر شده بود…
اما هنوز هم چیزی نگفتم.
نگه‌داشتم توی دلم…
همه‌ی این خوشحالی بی‌دلیل،
همه‌ی این شوق پنهان،
فقط مال خودم باشه.
تو دلم گفتم:
«باشه نگار... امروز جلسه‌ داریم.
ولی من یه جلسه‌ی دیگه دارم…
جلسه‌ای با چشمات، با صدات،
جلسه‌ای که قلبم هر ثانیه‌اش رو می‌نویسه…
و به امید دیدنِ بیشتر تو،
امروز، برای من یه عید کوچیکه.»

همه یکی‌یکی وارد شدند، نشستند، صدای ورق خوردن، زمزمه‌های آهسته، و اون سکوت جدی‌ای که همیشه اول جلسه‌ها هست…
اما وقتی نگار وارد شد،
ناخودآگاه نگاه‌م سمت در چرخید.
دل توی دلم نبود…
و وقتی اومد و نشست…
نه روبه‌رو، نه اون‌طرف میز…
کنارم.
یه چیزی توی وجودم فرو ریخت…
از همون لحظه‌ای که لبخند کمرنگش رو بهم زد و نشست کنارم،
دلم انگار یه جای گرم پیدا کرد.
شروع کرد به نوشتن…
مرتب، تمیز، با خطی آروم و محجوب.
هر از گاهی چشمش از رو برگه جدا می‌شد و چیزی از حرف‌های جلسه رو توی ذهنش مرور می‌کرد،
اما من؟
من تمام حواسم شده بود او.
تو اون لحظه،
همه‌چی از یادم رفته بود جز اون…
جز اون دستایی که مداد رو گرفتن، جز اون پیشونی‌ای که گاهی چین می‌افتاد وقتی تمرکز می‌کرد…
و بی‌اختیار،
روی یه گوشه از کاغذم، با خودکار نوشتم:
«آب برات بیارم؟ تشنت نیست؟»
آروم و بی‌صدا، برگه رو کمی سمتش سر دادم.
اول نگاه نکرد…
ولی وقتی دید برگه حرکت کرد، سرش رو خم کرد و چشمش افتاد به نوشته.
یه لحظه‌ای مکث کرد…
بعد، لبخند زد…
یه لبخند نرم، از اون‌هایی که دل آدم رو تا چند ساعت گرم نگه می‌داره.
زیر نوشته‌م، خیلی آروم، با خط خودش نوشت:
«نه عزیزم، مرسی. تو خوبی؟»
قلبم ریخت…
نه به خاطر آب، نه به خاطر خستگی،
فقط به خاطر همون یک کلمه: عزیزم.
شاید از روی عادت نوشت،
شاید توی ذهنش چیز خاصی نبود…
ولی برای من، اون یه دنیا حرف بود.
نفس‌م حبس شد…
لبخند زدم، بدون این‌که نگاهش کنم،
و زیرش نوشتم:
«تا وقتی تو کنارمی، خیلی خوبم...»
اما این یکی رو نفرستادم.
گذاشتم بمونه…
تو دلم، توی ذهنم، روی همون کاغذ نیمه‌نوشته.

جلسه رفته‌رفته به پایان رسید.
برگه‌ها جمع شدن، صداها آروم‌تر شدن،
و اون سکوت انتهای جلسه که آدم نمی‌دونه باید بلند شه یا هنوز بمونه،
بین ما یه لحظه‌ی بی‌کلام ساخت.
برگشتم سمتش…
لبخند کوچیکی زدم،
اونم همون‌طور آروم، بی‌صدا، نگام کرد و لبخند زد.
نه گفتی «مرسی»، نه گفتم «خداحافظ»…
ولی انگار بین چشم‌هامون، هزار تا جمله رد و بدل شد.
آروم با هم از سالن بیرون اومدیم…
بدون عجله، بدون شتاب،
قدم‌هامون مثل همیشه هم‌قدم، هم‌آهنگ.
نه خیلی نزدیک، نه خیلی دور…
درست به اندازه‌ی یه دلتنگی نگفته.
تو راه برگشت، هیچ‌کدوم چیزی نگفتیم.
ولی سکوت‌مون پر بود از چیزهایی که نمی‌شد با کلمات گفت.
گاهی توی راهرو کسی رد می‌شد و سلامی می‌کرد،
ما فقط لبخند می‌زدیم.
و من تو دلم فقط تکرار می‌کردم:
«کاش همین مسیر کوتاه… هیچ‌وقت تموم نمی‌شد.»
رسیدیم به راهرویی که مسیرمون جدا می‌شد.
اون ایستاد، آروم گفت:
— «مرسی برای چایی، برای حرفا… برای اینکه هستی.»
بعد لبخند زد، همون لبخند همیشگی‌اش…
و راه افتاد سمت اتاقش.
من موندم…
چند لحظه فقط تماشاش کردم،
دستم روی کاغذی بود که توش نوشته بود: «نه عزیزم، مرسی. تو خوبی؟»
رفتم سمت اتاق خودم،
آروم، بدون شتاب…
اما با دلی که هنوز تو جلسه جا مونده بود،
کنار اون، روی صندلی، کنار لبخندش، کنار صدای نرمش.
نشستم پشت میزم، سیستم رو روشن کردم، مشغول کار شدم…
ولی ذهنم هنوز پیش اون چند ثانیه‌ی قدم زدن باهاش بود.
و با خودم گفتم:
"چه عجیب خوب بود امروز..."
نه چون اتفاق خاصی افتاد،
بلکه چون تمام روز، کنار تو نفس کشیدم،
و هیچ‌کس، حتی خودت، نفهمیدی من چقدر عاشقتم.

حس خاص

از همون روزی که دیدمش، یه حس خاصی تو دلم جرقه زد… نه اینکه بگم عاشقش شدم، نه، عشق اونجوری یهویی نبود… ولی یه چیزی توی وجودش، توی نگاهش، توی لبخند ساده‌ش، منو بی‌اختیار به سمتش کشوند. انگار نه انگار که یه آدم معمولیه، یه نیروی عجیب داشت، یه گرمای ناشناخته که قلبمو تکون داد.
از اون روز تا حالا، هی به خودم می‌گم این حس چیه؟ چرا با دیدنش قلبم تندتر می‌زنه؟ چرا وقتی نیست، انگار یه چیزی کمه توی زندگی‌م؟ خدایا، این چه حسیه که نمی‌فهممش ولی تموم وجودمو گرفته؟
شاید اسمش عشق نباشه، شاید هنوز زوده واسه گفتنش، ولی هر چی هست… واقعی و خالصه.

نمی‌دونم اونم چیزی حس کرده یا نه... نمی‌دونم وقتی نگام می‌کنه، ته چشمامو می‌خونه یا فقط یه نگاه ساده‌ست براش... ولی من هر بار که می‌بینمش، یه چیزی تو دلم می‌لرزه، یه دلشوره‌ی شیرین، یه امید بی‌صدا.
هیچ وقت اینجوری نشده بودم… همیشه فکر می‌کردم آدم باید دلیل داشته باشه برای دوست داشتن، اما این حس… هیچ دلیلی نمی‌خواد. فقط هست. مثل نفس کشیدن، مثل طلوع بی‌تکلف خورشید.
گاهی می‌ترسم، از اینکه نکنه هیچ‌وقت نفهمه چقدر بود و نبودش برام مهمه… نکنه هیچ‌وقت این حرفا به گوشش نرسه… ولی باز یه چیزی توی دلم می‌گه: صبر کن، بذار زمان کار خودشو بکنه. شاید یه روز، یه لحظه، بفهمه… و اون‌وقت، این حس عجیب، اسمش می‌شه «عشق»... همون عشقی که کم‌کم، بی‌صدا، اما با تمام قدرت، داره منو به آغوشش می‌کشه...

این روزها یکی‌یکی می‌گذرند… بی‌هیاهو، بی‌وقفه… اما هر روز، هر لحظه، او در دلم دلبرتر می‌شود. انگار با هر طلوع، چیزی در وجودم بیشتر دوستش دارد… با هر غروب، دلتنگی‌ام عمیق‌تر می‌شود.
گاهی آن‌قدر برایم خواستنی می‌شود که دلم تنگ می‌شود، حتی برای صدای نیامده‌اش، برای نگاهی که شاید سهم من نباشد، ولی هنوز هم دلم، خودش را بهانه‌ی او می‌کند.
می‌نشینم گوشه‌ای، بی‌صدا، با خیالش حرف می‌زنم… می‌خندم به خاطره‌ای که هیچ‌وقت نبوده، ولی توی ذهنم بارها تکرار شده…
منتظرم… نه برای معجزه، فقط برای یک لحظه، فقط یک نگاه… تا شاید نگارم از کنارم بگذرد و بی‌آنکه بداند، دنیایم را با حضورش روشن کند.
چه سعادتی‌ست، اگر روزی بیاید… اگر روزی صدایش را بشنوم، اگر دستش به دستم برسد…
اما حتی اگر نیاید، همین دوست داشتنِ بی‌صدا، همین عاشق شدنِ بی‌ادعا، برایم کافی‌ست…
چون دوست داشتنِ او، زیباترین اتفاق این روزهای من است.

گاهی شب‌ها، وقتی همه‌چی ساکته و فقط من می‌مونم و فکرش، دلم عجیب براش تنگ میشه…
تو تاریکی اتاق، چشامو می‌بندم و تصور می‌کنم که هست… که شاید حالا اونم یه جایی، داره به من فکر می‌کنه…
شاید نمی‌دونه، ولی شده تمام دنیای من…
اون‌قدری که حتی وقتی نیست، باز هم هست… تو ذهنم، تو دلم، تو همه لحظه‌هام.
بعضی وقتا دلم می‌خواد بی‌پروا برم جلو و بگم:
"می‌دونی؟ تو فرق داری با همه… تو اون حس نابی هستی که هیچ‌وقت قبلاً تجربه‌اش نکردم."
اما بغضی توی گلومه، که نمی‌ذاره…
نه از ترس جوابش، نه از غرور… فقط چون این حس، برام مقدسه. نمی‌خوام خرابش کنم. نمی‌خوام تموم شه، حتی اگه فقط در دلم بمونه.
شاید یه روز… یه روزی که نمی‌دونم کی می‌رسه، بشه گفت، بشه شنید، بشه باور کرد…
شاید اون روز، این همه حس قشنگ، شکل واقعی بگیره…
تا اون موقع، می‌نویسم… ازش، برایش، با دل‌تنگی‌هایم.
تا هر بار که دلم خواست، برگردم به این کلمات و یادم بیاد که چقدر می‌تونم کسی رو بی‌صدا، ولی از ته دل… دوست داشته باشم.

نه… "عشق" دیگه برای این حس، کمه.
یه چیزی فراتر از دوست داشتن، فراتر از دلبستگی… یه وابستگی عمیق و بی‌صداست که توی تمام لحظه‌هام ریشه کرده.

جنگ

عشق من

در این روزهای تاریک جنگ، وقتی سایه‌ها بر روی قلب‌های ما سنگینی می‌کند، یاد تو روشنایی بیشتری به زندگی‌ام می‌بخشد. هر شبی که به آسمان نگاه می‌کنم و ستاره‌ها را می‌شمارم، هر کدام برایم یادآور لحظات شیرینی است که با هم داشتیم.

دوری‌ام از تو همچون یک چنگال سرد است که به قلبم می‌خورد و حس می‌کنم که تمام دنیا در ظلمت فرو رفته است. اما عشق ما، مانند شعله‌ای است که در دل این تاریکی می‌سوزد و روح مرا گرم می‌کند.

تصور کردن لبخندت، حس تو را در کنارم زنده می‌کند. ما ممکن است جداییم، اما در قلبم تو همیشه در کنار منی.

امیدوارم که هر چه زودتر به هم برسیم و این جنگ لعنتی به پایان برسد. تا آن روز، باور دارم که عشق‌مان از هر جنگی قوی‌تر است. عشق من، تو را در هر نفس‌ام حس می‌کنم و تلاشم برای بازگشت به سوی تو هر روز بیشتر می‌شود.

نگارم،

چشمان سیاه تو آن‌قدر دل‌ربا و زیباست که گاه با تصورش روزها حال دلم را خوش می‌کند. مانند دو ستاره در آسمان شب، هر کدام از آن چشمانت مرا به دنیای تازه‌ای می‌برد؛ دنیایی پر از عشق و امید.

گاهی به یاد آن لحظاتی که در کنار هم بودیم، لبخندم به لب می‌آید و در سطرهای ناگفته‌ای که برایت می‌نویسم، تمام آرزوهایم را می‌ریزم. ساعتها برای تو می‌نویسم و کلمات را چون گلی در دست می‌چینم، به امید دیدن دوباره تو.

تو نه تنها زیبایی‌هایی به من می‌دهی، بلکه در این روزهای سخت نیز یاد تو به من امید و قوت قلب می‌بخشد. گاهی با خود می‌اندیشم، آیا عشق ما قوی‌تر از جنگ‌ها و دوری‌ها خواهد بود؟ پاسخ همیشه مثبت است؛ زیرا یاد تو در قلبم جایی دارد که هیچ‌چیز نمی‌تواند به آن نزدیک شود.

هر لحظه که بگذرد، عشق من به تو عمیق‌تر می‌شود. امیدوارم که به زودی دوباره در کنار هم بنشینیم و تا ابد با چشمان سیاه و پر از عشق تو زندگی کنیم.

عشق بی صدا

گاهی باید سکوت کرد...
باید زبان رو به کام گرفت،
باید اون "دوستت دارم"ی که تا لب اومده رو
بی‌صدا، بی‌اثر،
برگردوند ته دل...
نه برای اینکه دوستش نداری،
نه برای اینکه دلت نمی‌لرزه،
بلکه فقط چون
این عشق،
ممنوعه...
چون دلی که تو بهش دل بستی،
قبلاً جای دیگه‌ای آروم گرفته.
و تو فقط نگاه می‌کنی،
فقط دعا می‌کنی،
فقط می‌مونی،
بدون اینکه بخوای سهمی داشته باشی...
اینم یه جور دوست داشتنه...
یه جور عاشق‌ بودنه که صدا نداره،
ادعا نداره،
اما از تمام عشق‌های دنیا عمیق‌تره...

گاهی عشق

شد بیداردردلم غم دیرینم:
گاهی وقتا باید بگذری...
باید خودتو خاموش کنی،
صدای خواسته‌هاتو ساکت،
دل‌تنگیاتو توی دل خفه کنی...
فقط برای اینکه او بمونه،
او که شده تکیه‌گاهِ قلبت،
یه گوشه از روحت،
یه لحظه از نفسهایت...
گاهی باید خودت نباشی،
نبینی، نخواهی، نگویی...
تا او بتونه بخنده، بتونه راه بره،
بتونه با عشق نفس بکشه،
حتی اگه اون عشق،
همونی باشه که از تو جون گرفته...
اینه عشق...
یعنی بی‌صدا سوختن،
بی‌منت بخشیدن،
و بی‌چشم‌داشت بودن...
مرسی عشق،
که یادم دادی چطور می‌شه
به جای خودم، برای "او" زندگی کنم...

کسی که  شبیه هیچ کس نیست

کسی که شبیه هیچ کس نیست
شبیه خودش است یک جور نجابت خاص در چشمانش موج میزند و لبخندی گرم روی چهره اش پهن شده و صورتش را مهربان تر میکند
هر بار که نگاهم میکند انگار نگرانی عالم در چشمانش موج میزند
نگرانی که از روی اضطراب افتادن اتفاق نیست از روی محبت است
محبتی که دلیلش برایم نا مفهوم بود
و به خودم نسبتش نمیدادم
یاد گرفته ام که خوبی آدم ها را پای خودم ننویسم ....ذات ادمیزاد مهربان است فقط کافیست تصمیم بگیرد که مهرش را خرج کسی کند ...آن وقت میشود فهمید چرا اشرف مخلوقات است ...مخلوقی که عشق را میفهمد و میتواند آن را به قلب دیگران هدیه دهد ، با یک نگاه ، یک جمله، یک لبخند و حتی یک سکوت پر از معنا با چشم هایی که برق محبت میزنند به اندازه سال های نبودنشان در کنارت برایت حرف بزنند از عشق، از دوست داشتن ،از محبت از چیزهایی که دلیل نمیخواهند در حساب و کتاب دنیایی و چرتکه انداختن روزگار برای هر چیزی نمیگنجند،داد و ستد نمیداندشان و بی توقع و منت همه را نثار دیگران میکند.
هیچ چیز این دنیا بی حساب و کتاب نیست به حکمت هر چیزی که در راه زندگیم قرار میگیرد اعتقاد دارم ....هر کسی که می آید قطعه ای از پازل زندگیم را که گم شده پیدا میکنم ....
هر زندگی یک پازل است و هر کسی بدنیا می آید تا پازل زندگیش را بچیند و برود
خدا نکند کسی یک قطعه از پازلش را گم کند یا اشتباه بچیند و مجبور شود همه را خراب کند و از اول شروع کند ....
نمیدانم چرا چیدن پازل زندگی حالا که ۳۴ سال از عمرم را گذراندم اینقدر برایم سخت شده
همیشه میدانستم جای هر قطعه کجاست
جای آدم های زندگیم را میدانستم ....
تکه های محبت جای خودشان را داشتند ، تکه های غم هم در نزدیکی شادی همیشه بودند سخت بود جفت و جور کردنشان اما از پسش بر میامدم .....تکه های تنهایی اما گاهی روز ها و ماه ها مرا معطل خودشان میکردند و بد جور روی دستم می ماندن .... نمیدانستم جایشان کجاست
اخر میدانی وقتی ادم ها را با عشقی که بی منت به آن ها داده بودم میچیدم در پازل زندگیم و درست در جایی که قلبم برای گذاشتنشان از شوق بودنشان تند میزد ... درست در همان نزدیکی یک عالمه تنهایی میامد سراغم ، همیشه ترس از دست دادن را همراه عشق شان به من میدادند و به این فکر میکردم که اگه این تکه از پازل عاشقانه است و سعی کردم با وسواس در پازل زندگیم جایش را پیدا کنم .... اگر این تکه گم شد چه ...اگر صاحب آن عشق از بودنش پشیمان شد چه کنم ...آن وقت برای ابد یک تکه خالی در صفحه زندگیم میماند و مثل دندانی که افتاده لبخند زیبا ترین آدم را هم برای همیشه از زیبایی میاندازد ، جای خالی آدم ها در زندگی همیشه پر رنگ است جای خالی خانواده، دوست ، همکلاسی، همکار اما بحث عشق فرق دارد معشوق که نباشد تمام معادلاتت به هم میریزد ...بنظرم آدمیزاد زندگی میکند که به عشق برسد ، حالا خدا نکند این عشق بی موقع سراغ آدم بیاید ....تنها چیزی که هیچ کارش نمیشود کرد نه سپردش به کسی ، نه میشود فراموشش کرد.... خلاصه که عشق روی دستت باد کند و ندانی باید کجا خرجش کنی، بد ترین حال روزگار است، خدا نصیب نکند ....
روزگارت را با خوشی پروراندن عشق در ذهنت میگذرانی ... برای خودت خیال میبافی... تمام شعر های عاشقانه دنیا را به عشقت نسبت میدهی و انگار دنیا افریده شده برای دوست داشتن او ...هر کس غزلی گفته برای عشق تو گفته ...هر کس از هجران نوشته از دل تو با خبر بوده ....و وای به روزی که عشق روی دست آدم باد کند ....نتوانی جلو بروی ..دست هایش را بگیری ...در چشمانش خیره شوی ..... انقدر نگاهش کنی تا در چشمانت ببیند انچه توی گلویت مانده و از هیجان همراه با ترسی شیرین توی گلویت بغض شده و از چشمانت عشق با اشک بیرون بریزد به جای کلمه .... دست هایت گرم شوند ....سینه برای تپیدن دل کوچک و عاشقت تنگ ترین قفس دنیا شود و انگار خودش را محکم به سینه میکوبد تا بیرون بزند تا فریاد بزند دوست داشتن را و به جان عشقت بنشیند ....
و حالا دقیقا سر دو راهی بزرگ زندگیم، درست وقتی که عشق روی دستم باد کرده ..عشقی که با تمام وجودم نثار کسی کردم و الان مدت هاست بلاتکلیف است قلبم ... معادلاتم به هم ریخته ..انگار دنیا متوقف شده ...یه قلب با همان ضربان عاشقانه روی دستم مانده ...احساس ماهی گلی سفره عید رو دارم که کسی آمده تا آب تنگش را عوض کند اما از دستش لیز خوردم افتاده ام، میبیند اما تلاش نمیکند برای زنده ماندنم برای برگرداندنم به تونگ انگار سال تحویل شده و سفره هفت سین را جمع کردند و حالا ماهی گلی که برای زینت سفره بود دیگر به کارشان نمی آید

دلم یه بهونه برای شادی میخواد

دلم میخواد یکی بی بهونه دوسم داشته باشه

مچاله شدم توی خودم

صبرم ته کشیده

استخونام از تنهایی درد میکنه.....

دلم بغل آروم میخواد...

دلم آدم امن میخواد ...

آدمی که برای دوست داشتم دلیل نخواد....

برای دوست نداشتنم دنبال دلیل نگرده.....

دلم یه بهونه برای شادی میخواد...

یازده سال گذشت

دی ماه ۱۳۹۱ شروع کردیم به نوشتن الان فروردین ماه ۱۴۰۳

هیچ چیزی دیگه شبیه قدیم نیست

همه چی عوض شده

زندگی اصلا شبیه اون روزی که شروع به نوشتن کردیم پیش نرفت

وقتی بهش فکر میکنم فقط یه نتیجه ازش میگیرم

اصلا قرار نیست زندگی شبیه خواسته های من باشه

با انتخابامون مسیر رو عوض کردیم ؟ نه

اتفاقا مسیرمون رو یه جوری عوض کردن که حتی یادمون بره چی میخواستیم و چی شدیم

۱۱ سال گذشته بقیشم میگذره

میدونید دارم به چی فکر میکنم

به اینکه آخرین نوشته رو کی میذاره اینجا و چه سالی از زندگیمونه

تولدت مبارک اسفندماهی جان

یه ۱۱ اسفند دیگه اومد

و تو...

دوباره....

برای من بدنیا اومدی

شاید دنیا به من نیومد ..

ولی از دار دنیا تو به دنیای اومدی....

تولدت مبارک دلم

راستی امروز انتخاباته

من به چشمای تو رای میدم تو مجلس چشمامون خوش بشینی

دلم برای دلت تنگ می شود گاهی

دلم برای دلت تنگ می شود گاهی

حضور ثانیه پر رنگ می شود گاهی

همیشه زمزمه ام میل با تو بودن بود

چه سود حاصل دل سنگ می شود گاهی

به هوش بودم از این صبر و این دل رسوا

میان صبر و دلم جنگ می شود گاهی

غزال تیز پر عشق در سیاهی دشت

به چنگ گرگ زمین لنگ می شود گاهی

ز بس اسیر توام در فراق و در هجران

مسر حافظه ام هنگ می شود گاهی

دلم هنوز ندارد قرار و صبر اما

به شوخ طبعی تو شنگ می شود گاهی

قدم به کوچه باران زدی نفهمیدی؟

دلم برای دلت تنگ می شود گاهی

لبان خویش پر از آیه های مستی کن

شعور حافظه دلتنگ می شود گاهی

حسین مهدوی مقدم

پیشنهاد فیلم

یه فیلمی دیدم

که خیلی غرقم کرد

از همونا که خوراک خودمونه

«بی رویا» با بازی صابر ابر،طناز طباطبایی

و یک دیالوگ مهم:

«اگه آدم گذشته‌اش را فراموش کنه، بازم همون آدمه یا یکی دیگه‌اس؟»

موسیقی زندگی

از وقتی دوباره حس کردم دارمت یه چیزی مانع میشه بهت زنگ بزنم .....پیام مینویسم پاک میکنم ...گوشی و برمیدارم زنگ بزنم قطعش میکنم ....

میترسم دوباره بری ... بودنت دوای درد بی درمون منه

شروع کردم به کتاب خوندن ...تو یه روز چند تا فیلم دیدم

از همونایی که سلیقه خودتن ....پر از صابر ابر و مریلا ...

میدونی چرا ؟میدونی الان شبیه چی شدم ؟

شبیه یه صفحه گرامافون خالی که سال ها تو یه گوشه از یه عمارت قدیمی خاک غم گرفته و اخرین نفری که رفته فراموش کرده و سال هاست این صفحه داره بی صدا میچرخه .....

زندگی بدون تو موسیقی نداره ...

سناریو

چقدر دلم تنگته

حتی فیلم دیدنم به یادت هنوز برام جذاب...

تا تیتراژ فیلم حواسم هم به فیلم بود هم به تو ...

چشمات برق میزد وقتی از دیدن فیلم کیف میکردی ،حواست به همه جزئیاتش بود نور ،موسیقی فیلم ، حتی تیتراژ ...

منم حواسم بود چون وقتی فیلم تموم میشد تیتراژ میرفت کم کم صدا بسته شدن صندلی ها و هم همه مردم میپیچید چراغ های سالن روشن میشد تو چشمت هنوز به پرده سینما و حواست به صدای موسیقی اخر فیلم .... انگار دلت نمیخواست یهو از دنیایی که غرق بودی توش بیارنت بیرون ....

حواسم بود چون تازه برای من و تو شروع میشد مدت ها راجع بهش حرف میزدیم و هیچ چیزی برام خوشایند تر از این نبود که بشینیم و ساعت ها راجع به یه چیزی حرف بزنی برام و گوش بدم

همیشه انتخاب سینما و فیلم با تو بود ،همیشه بهترین بود برام چون انتخاب تو بود ....چون تو بودی ....

از وقتی نبودی دیگه سینما نرفتم ، بعد ها وقتی تصمیم میگرفتم تنها برم سینما بیشتر خودشو نشون میداد ،چه فیلمی خوبه ؟ کدوم سینما برم ؟ کسی همه فیلم های جشنواره رو حفظ نکرده بود که بهم بگه کدوم فیلم سیمرغ گرفت بهترینا از قبل برام معلوم نبود و غمگین ترین جاش اینجا بود که نبودی با هم بریم ....

میدونی چیه نمیدونم چرادوست داشتم هر چی رو که تو دوست داری دوست داشته باشم ........

بعد ها فهمیدم زندگیم تا جایی قشنگ بود که سناریو روزاشو تو برام می نوشتی ....

ای کاش بهم زنگ بزنی با هم بریم سینما

ای کاش دوباره سناریو دست تو باشه

نور ..صدا ...تو ...حرکت